~ p11 ~

546 82 9
                                    

تو بغلم فشردمش ..... گریه هاش شدت گرفت

جیسونگ : عزیزم فلیکسم ..... لطفا اینطوری گریه نکن .... برام تعریف کن ببینم جونگین چی گفت

همونجور که سرش داخل گردنم بود و اشکاش روی تیشرتم می‌ریختن لب زد

فلیکس : گفت .... هق .. هق ‌‌.... نیا خونه ‌‌... آقای هوانگ مرده .... و ... هق .... کار اون جاسوس بابا تو خونه ی هوانگه .... هق ... هق

واقعا تو شک بودم الان قراره چه اتفاقایی بیوفته
صد در صد که هیونجین انتقام باباشو میگیره اما فلیکس چی میشه ....

جیسونگ : الان میخوای چیکار کنی ؟

از بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد و از کاناپه بلند شد و سمت در رفت

جیسونگ : فلیکسسسس .... نری ها خونتون

سمتم برگشت و نگاهم کرد

فلیکس : میرم بیرون یه هوایی بخورم ... زود میام منتظرم باش

و درو بست و رفت

____________________________

از بیمارستان برگشتیم خونه

سانا اونقد گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود
من خودم ازش دست کمی نداشتم

قرار بود بیایم خونه تا به بقیه اطلاع بدیم تا کار های لازم رو بکنم

داخل عمارت شدم که کریس اومد طرفم

کریس: اوه ارباب .... ارباب بزرگ حالشون خوبه ؟

به چشمای منتظرش نگاه کردم
و سرمو به چپ و راست آروم تکون دادم که منظورمو فهمید

تمام خدمتکارا داشتن با تعجب نگاه میکردن

که کم کم صدای همه به گوشم می‌رسید ولی نمی‌تونستم به هیچ کدوم نه نگاه کنم نه حرف بزنم

.... تسلیت عرض میکنم ارباب

با جو بدی که حس کردم به بیرون عمارت یا همون حیاط رفتم تا راحت نفس بکشم .... احساس میکردم دارم خفه میشم

دکتر گفت که فردا باید جنازه رو از سرد خونه تحویل بگیریم .....

یجوری بودم .... حس تنهایی .... حس عجیب غریب ....
الان من چطور می‌تونستم بدون اون تو این خونه باشم

با یاد فردی که باعث همه ی این اتفاق ها شد
اخمی کردم

هیونجین : با بد کسی در افتادی .... مطمئن باش زجرکشت میکنم

چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم
با دیدن فردی که داره از عمارت خارج میشه شکوه شدم آروم آروم نزدیک تر رفتم سوار یه ماشین شد و رفت
زود به سمت بادیگاردا رفتم

هیونجین : تعقیبش کنید و بهم بگید کجا رفت

چشمی گفتن و با ماشین دنبال اون ماشین راه افتادن

~mafia project ~Where stories live. Discover now