~ p5 ~

725 81 23
                                    

بعد رسیدنشون فلیکس از ماشین پیاده شد و اون پنبه هارو از بینیش بیرون انداخت و

رفت طرف در در با تشخیص دادن چهرش باز شد و رفت داخل با ندیدن پدرش بدون توجه به حرفای جونگیین که با نگرانی میپرسید خوبی از پله ها رفت بالا و داخل اتاقش شد

قفل اتاقش رو زد

لباساش رو با لباس های قبلیش که بعد از حموم پوشیده بود عوض کرد
رفت جلوی میز ارایشیش نشست و شروع به گریه کردن

فلیکس : میخواستم برم ابرمو نجات بدم آبروم بدتر از بین رفت

با گریه می‌گفت و کفری تر میشد

فلیکس: خدا لعنتت کنه سان هو .... خدا هق ازت نگذرههه
و بعد چند مین گریه کردن رفت روی تختش دراز کشید و به خواب چند ساعتیش فرو رفت

______
هیونجین : اون چرا باید بیاد اینجا
با صدای نسبتا بلندی گفت تا دختر از بالا هم بتونه بشنوه

مین شین: آههه هیونجین لطفااا

هیونجین : چرا باید دختر زنی که خیلی وقت پیش فراموشش کردیم برگرده بیاد تو این خونه

اینبار پدرش چیزی نگفت و فقط سکوت کرد

از پله ها رفت بالا سرش اونقد درد میکرد واسه اتفاقایی که افتاده بود ... رفت داخل اتاقش
خودشو روی تختش انداخت
چشماشو بست تا به اتفاق امروز فک کنه
.
.
پدرش از پله ها اومد پایین و به دخترش نگاه کرد
مین شین: تو اینجا چیکار می‌کنی

سانا : اومدم اپای عزیزمو ببینم

هیونجین تک خنده ای کرد و زیر لب گفت.. آپا؟ عزیز؟
پدرش رفت کنار صندلی هیونجین نشست
که با شکستن در همشون به طرف در در نگاه کردن ...
سانا: یا مسیحح
هیونجین و مین شین بلند شدن و به طرف ۵۰ متری در رسیدن که

با دیدن کسی که انتظارشو نداشتن اخم کردن
اون مرد با اسلحه ی دستش به طرف هیونجین
قدم برداشت و اسلحه رو روی سر هیونجین گذاشت و عربده مانندی داد زد و هیونجین رو عوضی خطاب کرد

مین شین هم اسلحه ی خودشو درآورد و روی سر سان هو گذاشت

مین شین: داری چه غلطی میکنی

هیونجین : ولش کن بابا میخوام ببینم چیکار میخواد بکنه
سانا هم از ترس رفت و پشت یکی از خدمتکارا قایم شد
.......................

هیونجین بهتر از هر کسی میدونست که سان هو برای چی اومد عمارتشون و سرش داد زد اما یه چیزی رو نمی‌فهمید .. اون که برای دفاع از فلیکس اینجا بود چرا پسر خودشو زد خونی کرد

داشت به فلیکس فکر میکرد ... اون پسر ... اصلا عوض نشده .. فقط یزره پرو شده که اونم یه چیز معمولی هست

+فلش بک+
روی صندلی ها نشستیم برای اولین بار با اپا به اینجا اومده بودم .. اون گفته بود که حرف اضافه نزنم .. و نخندم باید خودمو بی احساس نشون بدم
همین جوری که عمو سان هو و اپا حرف میزد
و نگاهمو به پسر عمو سان هو دادم که موهای بلوند ی داشت و یه کت که تا نافش بود و یه دامن که تا زانو هاش بود پوشیده بود

و البته چیزی منو متعجب میکرد این بود که دامن و کتش صورتی بود و حتی کفاشش هم
صورتی بود
با اینکه شبیه دختر بچه ها شده بود ولی خیلی کیوت بود
نگاهمو ازش گرفتم و به عمو سان هو دادم
اپا برگشت و خطاب به من و اون پسر بچه لب زد

مین شین : هیونجین چطوره تو و فلیکس برید بیرون و با هم آشنا بشید منو و عمو هم می‌خوایم خصوصی صحبت کنیم

فهمیدم که میخوان تنها حرف بزنن مخالفتی نکردم و از جام بلند شدم و اون پسره که اسمش فلیکس بود هم بلند شد و باهم رفتیم بیرون

الان فهمیدم که چقد کچولوعع
قدش تا ارنجم بودم
همینطور که داشتیم باهم تو راه رو قدم می‌زدیم
اون صحبت بینمون رو شروع کرد
فلیکس: اسمت هیونجینه ؟
هیونجین: آره

سرشو تکون داد و اومد جلوم
دستشو به طرفم دراز کرد
فلیکس: منم فلیکسم
دستشو گرفتم
فلیکس: تو چند سالته
هیونجین: دیروز ده ساله شدم
فلیکس چشماشو گرد کرد
فلیکس: منم پنج سالمه
هیونجین: هنوز بچه ای
خنده ای کرد و دستشو سمت موهای اون پسره برد و به همشون زد
فلیکس دست هیونجینو محکم گرفت و طرف حیاط برد
هیونجین: کجا
فلیکس: بریم بیرون قدم بزنیم

همینجوری که بیرون قدم می‌زدیم یه نیمکت دیدم رفتم روی نیمکت نشستم بخاطر سرد بودن هوا نیمکت هم سرد بود
فلیکس هم اومد کنارم نشست خواست بشینه بلند شد و لب و لوچش رو آویزون کرد
فلیکس: یخ زدم ..
دستشو به سمت باسنش برد و مالوند
بعد به من نگاه کرد دیدم پاهاشو گذاشت روی نیمکت و اومد سمت من و نشست روی پاهای من ... یه پاشو اون ور بدنم و یه پای دیگش رو این ور بدم گذاشت و سرشو تکیه داد به سینم
مثل یه بچه ی واقعی .. درسته خب اون هنوز بچس
دستاشو دور گردنم حلقه کرد

هیچی نگفتم دستمو دست کمرش بردم و گذاشتم روش
سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد

خم شد و لب هاش رو گذاشت رو لبام
از تعجب چشمام داشت از حدقه میزد بیرون
آروم به لب پایینم یه مک بچگونه زد و باز سرشو گذاشت رو گردنم ولی من هنوز توی شک بودم
اون بچه اولین بوسمو ازم گرفت

فلیکس: هیونجینی لبات خیلی خوش مزه هس

همینجوری که سرش روی گردنم بود گفت

واقعا نمی‌دونستم چی بگم

چرا اصلا هیچ اعتراضی نکردم ... چرا حتی خوشم هم اومد؟؟؟؟

هیچی نگفتم و لبام رو داخل دهنم بردم و لیسشون زدم
طعم توت فرنگی میداد ... من که توت فرنگی نخورده بودم .. به فلیکس نگاه کردم
به لباش نگاه کردم .. برق میزد حتما اون برق لب توت فرنگی زده
چشمامو از کلافگی بستم .. و برای خودم متاسف شدم که نتونستم جواب پسره رو بدم

+پایان فلش بک+
با یادآوری اون بوسه ناخدا گاه لبخند به لبام اومد و لیسی به لب پایینم زدم

هیونجین: فک نکنم یادش بیاد که منو بوسیده
به هر حال پنج ساله بود و الان ۱۹ ساله هست
چطوری قراره یادش بمونه
_______

~mafia project ~Where stories live. Discover now