~ p21 ~

337 50 20
                                    


هیونجین فلیکس رو داخل اتاق خودش برد و گذاشت روی تخت

هوفی کشید باید یجوری به فلیکس می‌گفت که دوست نداره این طوری مست بشه و بدون اینکه نظر هیونجینو بدونه از خونه بزنه بیرون

به فلیکس غرق در خواب نگاه کرد

کی فکرشو میکرد یه روزی قراره هیونجین و فلیکس با هم تو یه خونه باشن و با هم بخوابن و بیدار شن

با دیدن اینکه فلیکس خیلی عرق کرده و داره تو خواب ناله های ریزی می‌کنه اخمی کرد

رفت نزدیک تر و آروم سعی کرد بیدارش کنه

: هی فلیکس خوبی ... بیدار شو !!

با دیدن اینکه هنوز داره تکون میخوره و بیدار نمیشه استرس گرفت و محکم تر تکونش داد

: فلیکسسسسس بیدار شو

با بیدار شدن یهویی فلیکس نفس راحت کشید

ولی فلیکس داشت له له میزد و محکم نفس می‌کشید
فلیکس آروم دستشو گذاشت روی سرش و چشماشو
بست :آییی هیونجین سرم داره می ترکه .. عاههههه ... دارم میمیرممممم

هیون جین رفت بیرون و چند دقیقه بعد با چند تا قرص و آب برگشت:بیا بخورش حالت رو بهتر می‌کنه

قرصارو ازش گفت و با آب همشو سر کشید

نفس راحتی کشید و سعی کرد بلند شه که هیون جین نزاشت

هیونجین : هعی همینجا بخواب دیدی شب حالت بد شد اینطوری منم با خبر میشم

فلیکس : نه خوبم باید برم یه دوش بگیرم

با تلو تلو از اتاق خارج شد و هیونجینو با حرس و عصبانیت تنها گذاشت

هیونجین : هوففففف ... پسره ی احمق

______

صبح با سر درد خفیفی بلند شد و با دیدن اینکه تو اتاق خودشه باز چشماشو بست و سعی کرد بخوابه
ولی خوابش نمیومد
بلند شد ... هنوز حولش تنش بود و یادش رفت دیشب لباساشو بپوشه

یه دست لباس راحتی برداشت و پوشید داشت موهاشو مرتب میکرد سعی کرد به یاد بیاره دیشب چیشد
و باز با یاد اینکه یا جیسونگ بود استرس گرفت و رفت سراغ گوشیش با ترسی که دستاشو میلرزوند شماره ی جیسونگ رو گرفت

ولی خاموش بود

دستی به موهاش کشید : وایییییی منه احمق باز اونو تنها گذاشتم اومدم الان خدا می‌دونه زیر کی داره جون میده

گوشیشو برداشت و رفت پایین با دیدن اینکه هیونجین داره صبحونه میخوره با سرعت دوید پیشش
یه عالمه ازش سوال داشت

هیون جین با دیدن فلیکس اخمی کرد و مشغول صبحونه خوردن شد

فلیکس : سلام
هیونجین حتی به صورتش هم نگاه نکرد

~mafia project ~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora