~ p17 ~

539 59 28
                                    

یه دوش گرفتم
و یه دست لباس از چمدون برداشتم و همون طوری که دنبال لباس مورد نظرم میگشتم فکر هم میکردم

( الان من به پسر دشمن بابام کمک میکنم ؟ من الان دارم به بابا خیانت میکنم ؟؟ من چند شده چطور انقد راحت قبول کردم )

یه شرتک پرتقالی رنگ و یه لباس لش اور سایز سفید پوشیدم از کرم مخصوص پوستم زدم و بعد از اینکه فهمیدم که کاملا الان آمدم و وقتشه برم ... یه لرزی به بدم اومد

نفس عمیقی کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم
یازده شب بود

از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق هیون جین رفتم
در زدم ‌‌.... جوابی نگرفتم .... دوباره در زدم که خودش درو باز کرد

لبخندی زد : بیا تو

رفتم داخل اتاقش شیک بود

همون اول به یه تابلوی کوچیکی بالای تختس خیره شدم

دو تا آدم بودن یا بچه ..... صورتاشون کشیده نشده بود .... وایسا .. وایساااااا .... بچه ی کوچولو تر داشت اون یکی رو میبوسیدددددد ؟؟؟؟؟ اونم از لبش .... نشسته بود روی پایه اون یکی بچه

با تعجب بیشتر به اون تابلو خیر شدم
که کلا یادم رفت به هیون جین نگاه کنم

برگشتم سمت هیونجین که با دیدن یه لباس جذب طوسی تیره تو تنش که عضله هاش رو به نمایش گذاشته بود آب دهنمو قورت دادم و یه شلوارک سیاه که تا زانو هاش بود پوشیده بود

هیون جین بهم نگاه کرد : چیزی شده فلیکس

فلیکس : نه بابا چیزی نشده

هیونجین اومد نزدیکم .... نزدیک تر و نزدیک تر

که با یه میلی سانتیم رسید منم چون نمی‌خواستم خودمو ترسو نشون بدم تکونی نخوردم
سرشو داخل گردنم کرد و عمیق بو کشید

نفسهای داغش داشت قلقلکم میاد

هیون جین : هوممممم .... چه بوی خوبی میدی .... هلوعه؟؟؟

سرمو تکون دادم و روی تخت نشستم

هیون جین : خب گفته بودی باهام حرف بزنیم ... چی شده ؟

هیون جین هم روی تخت نشست

میخواستم همچین رو بهش بگم و بگم که معذرت می‌خوام

فلیکس : راستش ..... دلیل اصلی اون اتفاق من بودم ..... من باعث شدم آقای هوانگ بمیره ..... بهت هم اون روزگفتم چرا .... من واقعا متاسفم هیون جین ..... هر کاری بگی برات انجام میدم تا با این عذاب وجدان ها روزمو نگذرونم

هیون جین چیزیی نمی‌گفت

هیون جین : فلیکس ..... برام دیگه یزره ای اهمیت نداره .... که تو باعث شدی ...‌ ولی اون پدر روحانیت باید حساب پس بده چون بخاطر هر چرت و پرتی آدم نمیکشن .... پس لطفاً دیگه راجبش حرف نزن حالم بهم میریزه

~mafia project ~Onde histórias criam vida. Descubra agora