فصل اول1

13 2 0
                                    

[حافظ]:

امروز محل فیلم برداری زیادی شلوغ بود، تحمل این همه نگاه های غریبه، نور ، صدای خارج از کنترل, همهمه ی نامفهوم... هنوزم تحمل اینا برام سخت بود هرچند تو پنهان کردن اضطرابم خیلی کارم بهتر شده بود.
برداشت سکانس که تموم شد کارگردان کات داد، بلافاصله دستیار کارگردان منو کشید کنار و گفت:

_آقای فراهانی اگه کار واجبی ندارید چنتا از فن پیج ها از ما خواهش کردن بیان امروز و با شما عکس یادگاری بگیرن، اتاق جلسه رو آماده کردیم برای شما و طرفدار هاتون.

جوابی ندادم ولی با دیدن اکراه و صورت خسته من تند ادامه داد...
_میدونم خسته هستین، راستش آوردن طرفدارها به داخل اینجا هم کم دردسر نداره ولی واقعا برای افزایش بازدید برنامه مون نیازه، اگه بتونید کمی امروزو رو بیشتر بمونین ممنون میشیم ازتون.

این پروژه را به سختی توانسته بودم به دست بیاورم. بعد از رد شدن در تست اول، بارها با کارگردان تماس گرفته بودم، یادم است این اواخر حتی جوابم را هم نمیداد، تا اینکه یک روز خودش زنگ زد و گفت که خوشحال میشود اگر در این کار مشارکت کنم.
از بچه های تدارکات شنیدم که یک نفر توصیه مرا کرده است و کارگردان بعد از آن، بدون پرسیدن نظر کسی مرا به این پروژه دعوت کرده آورده، کسیکه برای خود من هم ناشناس بود،
از وقتی وارد این پروژه شدم سعی کردم صد در صد انرژی‌ام را بذارم تا آن فرد ناشناس را این پروژه را سربلند کنم. حالا که موقعیتی بود برای کمک به پروژه و افزایش بازدید آن، پس بدون معطلی قبول کردم. هرچند ارتباط با طرفداران هرگز برایم راحت نبود. مردم فقط یک تصویر بی نقص از بازیگرها را می‌بینند و نمی‌دانند که ما چقدر از آن تصویر دور هستیم.

گفتم:

+ هیچ موردی نداره، من همین الان میرم اتاق جلسات تا با طرفدار ها دیدار کنم.

در راهرو دیدم جمعیت زیادی جمع شده اند، جمعی که اکثرشان هم زیر 20 سال سن داشتند، به محض دیدن من جیغ زدندو خواستند به من نزدیک شوند.

دستیار کارگردان سعی کرد مانع شان شود.
سعی کردم اضطرابم را مخفی کنم، اما خستگی‌ام همه انرژی من را گرفته بود، باقی مانده انرژی‌ام را صرف تظاهر به آرامش و اعتماد به نفس کردم.
با لبخند رفتم کنارشان.

دستیار کارگردان گفت:
_ گفتم که صف بایستید برای گرفتن عکس، اینجوری تا صبح معطل میشین

کنار بنر فیلم که تصویر بزرگی از خودم بود ایستادم تا برای گرفتن عکس بیایند.

ساعتم را نگاه کردم، بعد از گذشت نیم ساعت هنوز طرفداران زیادی باقی مانده بودند، یک صف طویل، سردردم داشت بدتر میشد.
دختری آمد و برای گرفتن عکس کنارم ایستاد. سنش کمتر از هجده بنظر می‌آمد. زیاد از حد به من نزدیک شد، واکنشی نشون ندادم تا زودتر برود.

میخواستم بگویم از من فاصله بگیرد ولی از همکارها شنیده بودم که کوچکترین بد رفتاری با طرفدارها، یعنی از دست دادن شغلت برای همیشه.

دختر سلفی گوشی‌اش را روشن کرد. گفت 1،2.
و قبل زدن عکس یکهو برگشت سمت من و در گوشی گفت:(راستی چقدر از نزدیک جذاب ترین، کاش میشد همیشه کنارتون باشم)
صورتش را نزدیکتر کرد و یک چشمک به من زد.

نمیدانم کسی از طرفدارها این کارش را دید یا نه. در آن همهمه نمیشد که حواسم به اطراف باشد.

میدانستم خبر رابطه یک سلبریتی با دختری کمتر از سن قانونی چقدر زود در اخبار و فصای مجازی میپیچد و نابودشان می‌کند.

دختر هنوز کنارم ایستاده بود. که یکی از طرفدارا نزدیک شد:
_ چی شده آقای فراهانی؟ رنگتون پریده.

تمام نقاب‌هایی که زده بودم بر افتاد زمین، فهمیدم دچار پنیک عصبی شدم، دوباره...فقط با شنیدن یک جمله؟ خسته تر از آن بودم که حتی یک جمله دیگر را تحمل کنم.
حس خفگی داشتم.

رفتم سمت در اما صبر کردم، اینطور رفتن شک برانگیز بود.
برگشتم به طرف طرفدارها که با تعجب مرا نگاه میکردند، نمیخواستم ناامید رهایشان کنم... آخرین ذره انرژی‌ام را هم مصرف کردم:
+از باقی کسایکه نتونستم عکس بگیرم معذرت میخوام، همه تون رو دوست دارم ولی الان یه کار اورژانسی پیش اومد باید سریعتر برم، قول میدم یه روز دیگه حتما هماهنگ کنم باهاتون.

سریع خارج شدم تا سوار ماشینم بشوم، سرم سوت می‌کشید، صداهای نامفهومی در سرم می‌شنیدم، دستهایم شروع به لرزیدن کردند، گذاشتم شان در جیبم تا کسی لرزش آنها را ندیده است، مسیر یک دقیقه‌ای از ساختمان تا ماشین من انگار بی‌انتها شده بود و به آن نمیرسیدم.

بالاخره سوار ماشین شدم، چشم‌هایم سیاهی می‌رفتند، از داشبورد یک قرص برداشتم خوردم، ماشین را روشن کردم. راه افتادم و همینکه از محل فیلمبرداری فاصله گرفتم ماشین را نگه داشتم. سرم را روی فرمان گذاشتم، با دستهایم به قفسه سینه‌ام آرام ضربه میزدم تا راه نفسم باز شود، حس میکردم یک سنگ روی سینه‌ام گذاشته‌اند که نمیگذارد نفس بکشم.

صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد، حدس زدم دستیار کارگردان باشد، خراب کرده بودم، اما نمیتوانستم صحبت کنم، صفحه گوشی را نگا کردم.
خشکم زد، امید بود. رفیقِ قدیمی. همیشه وقتی حالم بد بود با من تماس می‌گرفت، انگار در سرم دوربین گذاشته باشد.

میدانستم که او باید الان در اصفهان و سر اجرای برنامه‌اش باشد، نفس نفس زدن نمیگذاشت صحبت کنم، گوشی‌ام را کنار گذاشتم.

صدای اس ام اس آمد.
(حافظ، یه کاری باهات دارم، اگه تونستی یه تماس باهام بگیر)

در این وضع نمیخواستم مرا ببیند یا صدایم را بشنود، جوابی ندادم...

Klexos / خاطراتِ ناشناختهWhere stories live. Discover now