خارج از خط زمانی

2 1 0
                                    

[شانزده سال قبل، حافظ، پنجم ابتدایی] 11 ساله:

چند دقیقه‌ای از شروع زنگ تفریح گذشته بود.
امروز در حیاط مدرسه مسابقه فوتبال بود و همینکه زنگ خورد راه افتادم تا برای تماشا بروم ولی در راه، در سالن، معاون پرورشی صدایم زد:
_ حافظ فراهانی، بدو بیا کمکم کن این کارتونها رو  ببریم.

چندتا از بچه ها هم کنارش بودند و داشتند در حمل وسایلها به اتاق جدید کمکش میکردند.
نتونستم نه بگم، یکی از کارتون‌ها را برداشتم و همراه بقیه رفتم طبقه بالایی سمت اتاق جدید پرورشی. هر چه کارم زودتر تمام میشد زودتر میتوانستم برای دیدن بازی فوتبال برم.

همینکه رسیدیم، دیدم همه وسایلها به هم ریخته اند و روی هم انبار شده اند. روزنامه‌های دیواری، اطلاعیه ها، وسایلهای جشن و اعلامیه های قهرمانی سال‌های قبل.

بدون هدف نگاهم بین آنها می‌گشت که چشمم روی یک اعلامیه قهرمانی از حرکت ایستاد.
( قهرمان شنای دانش آموزی مرحله کشوری: امید قایقران )
اعلامیه را در دستم گرفتم ، برای دو سال قبل بود، یعنی سوم ابتدایی، هنوز جای پونز در چهار طرف کاغذ دیده می‌شد.

یک سایه پشت سرم دیدم، برگشتم، معاون پرورشی با یک کارتون بالای سرم بود:
_ اکثر بچه‌های این شهر شناگرهای خوبی ان، ولی قایقران یه چیز دیگه بود. توی آب مثل ماهی بود،  شاید هم سریعتر. روز مسابقه حتی مدارس دیگه هم داشتن تشویقش میکردن.

کارتون را از دستش گذاشت زمین:
_ بدو فراهانی، پایین هنوز وسایل هست برا آوردن

Klexos / خاطراتِ ناشناختهOnde histórias criam vida. Descubra agora