42

2 1 0
                                    

[یک ماه بعد:]

پرستار اتاق را به من نشان داد و گفت که شب دوباره به من سر میزند. اتاق بزرگی نبود ولی برای من که فقط میخواستم برای یک مدت از همه دور باشم، کاملا مناسب بود.
چمدانم را روی تخت گذاشتم که صدای کوبیده شدن در را شنیدم، گفتم:
_ بیاین تو

دکتر میانسالی بود. بعد از معرفی خودش روی صندلی روبرویم نشست.
_ من مسئول این آسایشگاهم، دکترت گفت قراره یکی دو هفته‌ای اینجا تحت نظر باشی، اینجا یه آسایشگاه خصوصیه. تعداد مراجعین ما پونزده نفر هم نمیشه. پس همه مثل یه خونواده ایم. میدونم اتفاقی که برات افتاده راحت نیست، از دست دادن یه نفر همیشه سخته. الان هم اومدم تا بگم اگه حس کردی میتونی راجع بهش حرف بزنی،در اتاق من همیشه به روی تو بازه

حتی شنیدن این حرفها هم اذیتم می‌کرد. (از دست دادن؟)چقدر راحت این کلمه را به زبان می آورد. نمیشد سر جایم بشینم. بلند شدم تا لباسهایم را در کمد آویزان کنم.
_ من هنوز حتی نمیدونم کسی رو از دست دادم یا نه. هیچ نشونه‌ای نیست، شاید دوباره گمش کردم، همین

دکتر دست بردار نبود، حرفهای تکراری که مدام، از همه می‌شنیدم را تکرار میکرد.
_ شنیدم دو هفته تموم انزلی رو گشتی، چند روز کنار دریا بودی، بنظرت کافی نیست؟

بدون برگرداندن سرم گفتم:
_ نه تا وقتی نشونه‌ای نبینم، ولی میخوام تا مدتی بهش فکر نکنم

دکتر از سر جایش بلند شد و کنارم آمد. گفت:
_ بعضی فکرها مثل هوان، حتی اگه همه دریچه ها رو ببندی بازم به سراغت میان و تنها راه رهایی، روبرو شدن باهاشونه، چی تو فکرت هست که میخوای بهش فکر نکنی؟

دستم از حرکت ایستاد.

_ فکرم؟ فکرم پر از اندوهه، همینطور از امید، نمیدونم بودن کدومش اشتباهه

گفت:
_ نیازی نیست یکیش رو انتخاب کنی، اون آدم جزئی از زندگی و خاطرات تو بوده، حتی اگه الان نباشه، بعد از پایان هر رابطه‌ای همیشه کسی هست که نیست.

چمدانم از لباس خالی شد، رفتم سمت پنجره و به آدمها که در حیاط کوچک آسایشگاه باهم حرف میزدند نگاه کردم.

_ پایان؟ این چیزیه که نمیخوام بهش فکر کنم. هنوز چیزی تموم نشده

صدای قدم دکتر را شنیدم که به من نزدیکتر میشد
_ تا وقتی برات تموم نشه نمیتونی گذشته رو فراموش کنی.

با شنیدن این حرف برگشتم، (فراموشی، فراموشی گذشته) ، تنها چیزهایی که این مدت از همه شنیده بودم. نگاه دکتر به دست مشت شده م بود که روی لبه ی پنجره فشار میدادم. ولی هیج لرزشی در صدایم نبود کلمات را با عصبانیت میگفتم، عصبانی بودم ولی نه از دست دکتر، نه از دست امید، شاید از دست خودم.

_ چرا باید فراموش کنم؟ همه تون همین رو میگین. نمی‌فهمم. حس میکنم گذشته تنها چیزیه که دارم. مگه میشه آدم دار و ندارش رو فراموش کنه؟ اصلا برای چی؟

Klexos / خاطراتِ ناشناختهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora