فصل دوم 10

5 2 0
                                    

فصل دوم:

[زمان حال_مطب دکتر روانپزشک_حافظ ۲۶ ساله] :

در مطب دکتر به اولین حمله عصبی خودم فکر میکردم. دکتر ساکت بود. داشت نوشته هایش را بررسی میکرد که تلفنم زنگ خورد ، گوشی‌ام بی صدا بود ولی صدای لرزشش روی مبل شنیده میشد. امید بود، در طول جلسه نباید گوشی را جواب میدادم. به زنگ خوردنش نگاه کردم و گذاشتم خودش قطع بشود.
دکتر با توجه زیاد به کارم نگاه میکرد.
_گفتی فعلا نمیتونی با دوستت حرف بزنی .این دوستت همون کسیه که گفتی تو بچگی کمکت کرده ؟
+خودشه
_اسمش ک اینجا یادداشت کردم .ببینم. آهان امید. از ۱۱ سالگی دوستین یعنی ...۱۵ سال. زمان زیادیه برای شناخت یه نفر.

+راستش تمام این ۱۵ سال در ارتباط نبودیم تا ۳ سال قبل من هیچ خبری ازش نداشتم.

_عجیبه .یادمه میگفتی اولین دوستت بوده.

+بچه که بودم بخاطر کار پدرم مجبور شدیم دوباره شهرمون رو عوض کنیم. بعدش دیگه خبری نداشتم. یعنی شماره‌اش رو داشتم. ولی هرچقدر زنگ زدم کسی برنداشت. به مدرسه هم زنگ زدم ولی گفتند چون رفته مقطع راهنمایی خبری ازش ندارند و دیگه ارتباطمون قطع شد. بعدا از هر راهی به ذهنم رسید پیگیر شدم ولی اونو پیدا نکردم. فکر کردم شاید انقدرها هم صمیمی نبودیم چون اونم شماره جدید مارو داشت ولی زنگی نزد.

دکتر کنجکاو بود و با توجه کامل حرفهایم را گوش میداد.
گاهی از حرفهایم تعجب میکرد. حتی حرفهای عادی که میزدم.

_دوست دارم بیشتر در مورد امید بدونم

زمان مشاوره‌ام تمام شده بود. به ساعت نگاهی انداختم و دکتر متوجه فکرم شد.
_نگران نباش. فرصت داریم.

_حدودای سه سال قبل بود. همون وقتی که کلاسهای بازیگری شروع کرده بود.

شروع کردم به تعریف ماجرای دیدار مجددم با امید برای دکتر

[سه سال قبل _تهران_حافظ ۲۳ ساله] :

بعد از تمام شدن دبیرستان و کنکور وارد دانشگاه شدم. متالوژی خواندم. البته به اصرار خانواده، در حالیکه هیچ علاقه‌ای نداشتم. هم‌زمان با دانشگاه به کلاسهای بازیگری میرفتم و تستهای بازیگری میدادم. بعد از تمام شدن درسم هم تمام مدت تمرکزم روی تمرین بازیگری بود.

تست میدادم و رد میشدم. نگران انتظار خوانواده از خودم بودم. هربار بعد از رد شدن انگیزه‌ام را از دست میدادم. ولی بعد از چند روز حرف امید به یادم میفتاد:
"_بعضی چیزا ارزششو دارن که ادامه بدی. "

هنوز نمیدانستم بازیگری مسیر زندگی من خواهد بود یا نه. ولی هنوز قصد عقب کشیدن نداشتم. به امید فکر میکردم. حتما الان در تیم جوانان فوتبال بازی میکرد. هرچقدر دنبال اسمش در بین تیمها گشتم، چیزی نبود.
شاید فوتبال را کنار گذاشته بود. ولی امکان نداشت. امید فوتبال را فقط دوست نداشت، امید دیوانه فوتبال بود.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon