وسط یه قبرستون خالی نشسته بودم، ولی تنها نبودم، یه سگ دورتر از من زیر آفتاب، نیمه خواب بود. به دسته گلی که روی سنگ مرمرین گذاشته بودم خیره شدم، به مدت طولانی، تا اینکه صدایی من رو متوجه خودش کرد.
_ اونروز فکر میکردی یه هیولاست و حالا انگار دیگه ازش نمیترسی؟برگشتم عقب، یه جوون تقریبا همسن من بود ، قدبلند با پوست روشن و موهای تیره، یه شال گردن قهوه ای دور گردنش بود، میشد لهجه شمالی رو از بین حرفاش فهمید، عطری داشت که بشدت برام آشنا بود ولی بخاطر نیاوردمش، بلند شدم و ایستادم.
_ کدوم روز؟ هیولا؟
_ اون روز توی آبخوری، یادت نمیاد؟ وقتی یه نفر آبمیوه ریخت رو سرت و امید تو آبخوری همه کتاباش رو ریخت توی آب، البته خیلی گذشته حق میدم یادت نیاد.امکان نداشت کس دیگه ای این ماجرا رو بدونه، اونروز فقط سه نفر اونجا بودن. چشمام گرد شده بودن، پرسیدم:
_ ایمان؟و بعد همزمان گفتیم : امکان نداره...
بلند خندید یه قدم به سمتم اومد:
_ میدونستم وقتی من رو ببینی با تعجب میگی (امکان نداره) ، مطمئن بودم.هردو ساکت بودیم، صدای سگی که حالا بیدار شده بود، شنیده میشد. بسمت ما نگاه میکرد و بلند بلند پارس میکرد که ایمان نگاهش رو برگردوند به طرف سگ و با چند حرکت اشاره دستش کاری کرد سگ کاملا ساکت بشه.
_ بعد از این همه سال، باید اولین چیزیکه بهم میگفتی میشد خاطره اون روز؟
_ همینکه اومدم اینجا چشمم خورد بهت، مدت زیادیه پشت سرت منتظر بودم برگردی ولی انگار ته بهشت نشسته بودی و تا صدات نمیکردم قرار نبود برگردی.بعنوان کسیکه تو گذشته یه زورگوی به تمام معنا بود، خیلی عوض شده بود. رفتم جلو تا با او دست بدهم، دستم را که دراز کردم هل شد. یک قدم رفت عقب.
_ ببخشین. عجیبه ولی یکم وسواسی م، یعنی نمیتونم دست بدم.
دستم را سریع آوردم پایین تا معذب نشود و سعی کردم بحث را عوض کنم.
_ اینجا زندگی میکنی؟
_ راستش نه، خیلی دورتر. فقط امروز بخاطر یه کار اومدم اینجا و الان میخوام برم کنار دریا ولی دلم نمیخواد تنها برم.نگاهی به دسته گل روی سنگ انداختم، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با ماشین من رسیدیم کنار دریا.
داشت غروب میشد و ساحل خلوت بود.
بدون حرفی به دریا خیره شده بودیم. گاهی نگاهش. رادبسمت من برمیگرداند، بالاخره سکوت را شکستم.
_ راستش فکر نمیکردم تنها کسیکه تو این شهر دوباره بشناسمش تو باشی. کسیکه تو بچگی بهم زور میگفت.
_ منم فکر نمیکردم جاییکه دوباره میبینمت، قبرستون باشه، کنار اون سنگ قدیمی. خیلی حرف داشتی برای گفتن؟
_ چه فایده وقتی میدونی کسی حرفات رو نمیشنوه؟
لبخند مرموزی زد و سعی کرد جو سنگینی که بین ما بود را بشکند:
_ مطمئنی ؟ بین این دنیا و دنیای بعدی فقط یه مرز باریک هست. نازکتر از چیزیکه فکرشو بکنی و میگن گاهی حتی این پرده برداشته میشه.
YOU ARE READING
Klexos / خاطراتِ ناشناخته
Mystery / Thrillerداستانِ پسر جوونی به نام "حافظ" که بازیگر مشهوریه و به دنبال دوستی میگرده که سالهاست اون رو گم کرده. اما به محض پیدا کردنش اتفاقات عجیبی رخ میدن... کلکسوس زمانی برای ما رخ میده که خاطرات گذشته رو دوباره تجربه کنیم. نه اینکه دلتنگ یا پشیمون بشیم، نه...