5

6 2 0
                                    

یک لحظه دعا کردم که همه اینها فقط یک خواب باشد، ولی واقعی بود.باید چه میگفتم؟

_باید میرفتم، یه کاری داشتم
_کار داشتی؟ اومدی تو پارک بخوابی؟

هیچ راه فراری نداشتم، دستش دو تا ساندویچ بود.

_اینهارو از ساندویچی برداشتم، گفتم حتما گرسنه ای، این اطراف رستوران یا غذای دیگه‌ای نیست.

هنوز گیج خواب بودم، خواستم از سر جایم بلند شوم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و بعد کنارم نشست.
_حالا کجا میری؟ بالاخره گرسنه هستی یا نه؟
_نه
_پس هم گرسنه‌ای، هم تعارفی

یکی‌اش را به زور به دست من داد.
مکث کرد.

+اینجا که خیلی گرمه،چرا اومدی اینجا؟ من یه جایی رو میشناسم که نزدیک اینجاست، یه ساحل. بیا بریم اونجا خنک تره

_من اینجاهارو نمیشناسم، باید برگردم خونه. اگه بیام راه برگشت و پیدا نمیکنم.

+خونه که فرار نمیکنه، من بلدم این اطراف رو

راه افتادیم بطرف ساحل، ده دقیقه نکشید که رسیدیم، همانجا نشستیم

میخواستم این حقیقت را که او هم همراه دیگران سرکارم گذاشته را کلا فراموش کنم، اصلا مهم نبود، مگر دفعه اول بود که این اتفاق برایم رخ میداد...

حیف که دیگر نمیتوانستم با او دوست شوم، اولین و آخرین مکالمه مان همینجا کنار دریا میشد.
داشتم با خودم در ذهنم مرور میکردم، آدمها ممکن است قهرمان زندگی تو باشند ولی حتی آنها هم به تو آسیب میزنند. ممکن است تو را  به راحتی نادیده بگیرند.
خوشحالم که به کسی وابستگی نداشتم، این یعنی دیگر نقطه ضعفی نداشتم، نباید انتظارم را الکی بالا میبردم.
مشاور به من میگف باید به آدمها فرصت بدهم. برای دوست شدن، ولی مردم واقعا ترسناک بودند.

داشتم به او نگاه میکردم، زل زده بود به موج‌های دریا. چقدر راحت میتونستم با او حرف بزنم، چقدر حیف که او هم کسی بود درست مثل بقیه. به طرفم برگشت:

_دیروز نتونستم بیام کتابخونه
+آاااا... اشکالی نداره
_یعنی خواستم بیام، ولی یه کاری پیش اومد برام. یه کار ضروری

داشتم درست میشنیدم؟

برگشتم سمتش

غذا پرید گلوم، چند بار سرفه کردم
باتعجب داشت مرا نگاه می‌کرد، تمام این مدت در ذهنم داشتم فکر میکردم که چقدر با دیگران به من خندیده‌اند، چقدر با باقی بچه ها مسخره‌ام کرده‌اند. توهمات خودم.

_فکر نمیکردم انقدر عجیب باشه، به هر حال ببخشید.

خوشحال شدم، انگار دوباره همه جا رنگی شد، ولی خیلی سریع حالم گرفته شد، برایم عجیب بود. چرا بخاطر کار یک نفر دیگه باید انقدر مضطرب و ناراحت شوم.
شاید دوستی همین بود، همینقدر شیرین، همینقد خطرناک، برای همین انقدر ازش میترسیدم. یعنی برای همه انسانها همین طور بود؟

Klexos / خاطراتِ ناشناختهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora