[حافظ 19 ساله:]
از طرف دانشگاه اعلام کردند که دانشجوها میتوانند برای یک سفر دانشجویی به بندر انزلی نام نویسی کنند. همینکه اسم شهر را شنیدم بلافاصله اسمم را نوشتم.
میدانستم بعید است که امید را پیدا کنم ولی تیری میشد در تاریکی.
اولین روزی که به آنجا رسیدیم مسئول دانشگاه ، چندتا از جاهای مشهور که میشناخت را نشونمان داد. همان شب همگی در اقامتگاهی که دانشگاه برایمان اجاره کرده بود ماندیم.
خیابانها از یادم رفته بودند، همهشان ... اما مطمئن بودم که اقامتگاه مان به خانه ای که قبلا داشتیم نزدیک بود.
و البته به دریا...از مسئول گروهمان اجازه گرفتم تا به کنار دریا بروم. اجازه نداد، حرفش منطقی بود، آن وقت شب، تنها رفتن برایش مسئولیت داشت.
شب که شد، همه از خستگی به خواب رفته بودند ، من هم خسته بودم، ولی خوابم نمیبرد. بدون سر و صدا بلند شدم تا از اقامتگاه خارج شوم.
رفتم سمت دریا. هیچ کس در ساحل نبود، یا حداقل کسی دیده نمیشد، یک قایق کنار دریا افتاده بود، سوارش شدم.
چیزی از قایق سواری نمیدانستم ولی فکر نمیکردم زیاد سخت باشد، البته نمیخواستم خیلی از ساحل دور شوم و فکر نمیکردم خطری داشته باشه.
یادم هست وقتی که بچه بودم هربار که به اینجا میآمدیم دلم میخواست سوار این قایقها بشوم.
قایق را به آب انداختم. یک قایق کوچک و قدیمی.
از ساحل که فاصله گرفتم، متوجه شدم قایق آنقدرهاهم استحکام ندارد. شاید بهخاطر همین آن را در ساحل رها کرده بودند. موجها داشتند شدت بیشتری میگرفتند، باید سریعتر برمیگشتم .کنترل قایق از دستم خارج شده بود. یه موج با شدت زیاد به قایق برخورد. افتادم کف قایق، ترسیده بودم.
همه جا تاریک بود ، فریاد زدم کمک... اما اصلا نمیدانستم کسی هست که صدایم را بشنود یا نه.
مِه همه جا را گرفته بود، نمیتونستم ببینم ساحل در کدام طرف است، جهت ساحل را گم کرده بودم...
موجها ارتفاع بیشتری میگرفتند، انگار دریا داشت انتقام چیزی را از من میگیرفت که به یاد نمی آوردم .یک موج داشت به من نزدیک میشد، حتی دیدنش وحشتناک بود، با همه توانش به قایق خورد تا در آب بیفتم.
ترسیدم، دست و پا زدم، دستم را دراز کردم ولی به قایق نمیرسید.صدای مرغهای دریایی با صدای موجها ترکیب میشدند تا ترسم را بیشتر کنند، هیچ کسی در میانه دریا نبود، باز هم فریاد زدم.
امیدم رفته رفته داشت کمرنگتر میشد. قایقم را از دور میدیدم ، با دست و پا زدن خواستم خودم را به قایق نزدیکتر کنم که یکهو یک موج با ارتفاع زیاد به من رسید و مرا به پایین کشید.
وارد آب شدم. سرم که زیر آب رفت، دیگر حتی صدای مرغهای دریایی هم به گوشم نمیرسید، انگار ارتباطم با دنیا قطع شده بود.
دست و پا زدن زیاد خستهام کرده بود، با خودم گفتم دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. کسی خبر نداشت من اینجا هستم و این فکر، توانم را کمتر و کمتر میکرد.
ولی هنوز ناامید نشده بودم. آب چشمانم را نوازش میداد، داشتم به یک خواب عمیق میرفتم، چشمانم سنگین و سنگین تر میشدند.
نور ماه از زیر آب هم دیده میشد...دستم را بهسمت سطح آب دراز کردم ولی به سطح آب نرسید، حتما آب مرا خیلی پایین کشیده بود. حس سبکی داشتم.
چشمانم کاملا بسته شده بودند که چیزی دستم را گرفت، نه اشتباه نمیکردم. کسی آنجا بود، دستم را گرفت و مرا بالا و از آب بیرون کشید و سعی کرد مرا به داخل قایقش ببرد.
سعی کردم چشمانم را باز کنم که او را ببینم، کلاهی که روی سرش داشت یک چراغ رویش داشت که مستقیم در چشمانم میفتاد و نمیگذاشت که قیافه اش را ببینم.
جانی در تنم نمانده بود. به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم در ساحل روی یک حصیر بودم .
کسی اطرافم نبود. هوا داشت روشن میشد. باید به اقامتگاهمان برمیگشتم .
اطرافم را نگاه کردم، نه ، واقعا کسی آنجا نبود.
در راه برگشت در جیبم دست کردم . کیف پولم کاملا خیس شده بود. همه چیز داخلش بود بجز کارت دانشجوییام. یعنی در آب افتاده بود؟
DU LIEST GERADE
Klexos / خاطراتِ ناشناخته
Mystery / Thrillerداستانِ پسر جوونی به نام "حافظ" که بازیگر مشهوریه و به دنبال دوستی میگرده که سالهاست اون رو گم کرده. اما به محض پیدا کردنش اتفاقات عجیبی رخ میدن... کلکسوس زمانی برای ما رخ میده که خاطرات گذشته رو دوباره تجربه کنیم. نه اینکه دلتنگ یا پشیمون بشیم، نه...