7

6 2 0
                                    

_ بیا شام
_ میل ندارم
_ خیلی وقته از اتاقت بیرون نیومدی، ناهارم که نخوردی
_ فقط میل ندارم

حس خفگی داشتم، انگار دیوارهای اتاق دارند به من حمله میکنند، میخواستم کتاب بخوانم، یا هر کار دیگری ولی نمیتوانستم تمرکز کنم، کتابم را چند بار به صورتم زدم و در دستم فشارش دادم.

چه کار میتونستم بکنم؟
حتی نمیتوانستم برای این اشتباه عذرخواهی کنم . اشتباهم بیش از حد بزرگ بود.
به کتابی که چند روز قبل خریده بودم نگاه کردم، تازه منتشر شده بود ژانر تخیلی، میخواستم روز مسابقه که تولد امید بدم به او بدهم. ولی حالا حتی نمیتوانستم به مسابقه اش بروم.

همه‌اش تقصیر خودم بود، الان هم فقط از روی خودخواهی به خودم فکر میکردم.

کاش میفهمیدم الان حال او چگونه است؟ حتما اعصابش خورد شده بود، یعنی نمیتوانست روی مسابقه و تمریناتش تمرکز کند.

حس تنفری به ایمان احساس می‌کردم.
چند روزی با بی حالی به مدرسه رفتم.
تا اینکه بالاخره یک روز در حیاط مدرسه ایمان را تنها دیدم. عجیب بود که همراه دار و دسته اش نباشد. مرا که دید بلند خندید، ناخواسته لطف بزرگی در حقش کرده بودم و توانسته بود انتقامش را از امید بگیرد. نتوانستم تحمل کنم، به سمتش رفتم.

_خیلی بی همه چیزی.

بی هوا جلو رفته بودم، سمتم آمد، دستانش مشت شده‌بود، خشکم زد، نتوانستم تکان بخورم، درست رسید به یک قدمی من و با یک نیشخند نگاهم کرد.

با یک ضربه هولم داد.
خوردم زمین.
_ جرأت پیداکردی! اول به قدت نگاه کن بعد دهنتو باز کن.

متوجه نبودم چکار میکنم، از جایم  پریدم و ایستادم و منم محکمتر به عقب هولش دادم . یعنی با تمام زوری که داشتم.
یک قدم عقب رفت. 
_ بازهم میگم، خیلی بی همه چیزی، شوخی با خانواده یه نفر؟ یعنی هیچی نداری.

خنده‌ای از سر عصبانیت کرد.
_ همون روز که تو کلاس اومدین و مزاحممون شدین باید فکر اینجاشم میکردین، فکر کردم همون روز اول که زدمت حساب کار دستت میاد، ولی دم درآوردی، اشکال نداره خودم کوتاه میکنم دمت رو

دستش را برد بالا، کسی ما را نمیدید. ترسم بیشتر شد.

ناخودآگاه دستانم را جلوی صورتم گذاشتم و چشمانم را بستم، چند ثانیه گذشت صدایی نیامد.
چشمانم را باز کردم. امید مچش را گرفته و چیزی نمیگفت.
_چیه؟ وقتی دوستات نیستن زورت همین قدره؟ اونروز که خوب میزدین.

ایمان دستش را کشید و دوید طرف سالن

امید خواست به طرف کلاس برود، از من دورتر میشد.
+من واقعا متاسفم، تقصیر منه، ولی باور کن عمدی نبود.

امید برنگشت ولی همانجا ایستاده بود.

+اگه منو نمیبخشی مهم نیست، ولی خواهش میکنم تلاشتو کم نکن. فردا روز مسابقه است، بخاطر حرف چند نفر آرزوتو فراموش نکن.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang