29

2 1 0
                                    

آن طرف در، پشت به من نشسته بود و به در تکیه داده بود . فاصله بین ما یک در بود ولی انگار خیلی بیشتر بود.

_ میدونی تو هیچوقت بهم نگفتی چرا شونزده سال قبل ارتباطت رو با من قطع کردی . چرا اسمت رو عوض کردی. چرا از من فرار میکردی. این سوالها رو هر روز از خودم میپرسیدم و جوابی نداشتم. بهم گفتی خیلی چیزها هست که نمیدونم.

_بگم هم باورت نمیشه
_شاید باورم شد
_قصه زندگی من چیزی نیست که برای کسی جالب باشه، حتی برای خودم.

_ الان که اینجا گیر افتادم، یعنی گیرم انداختی، چیز جالب تری برای انجام دادن وجود نداره.

_با تموم شدن داستان زندگیم شاید برای همیشه از من بدت بیاد ولی انگار چاره دیگه‌ای برام نمونده .

نفس عمیقی کشید. صدای نفسش از اینطرف در شنیده میشد. انگار غم کهنه‌ای را میخواست از روحش جدا کند.

- وقتی بچه بودم، پدرم الکلی بود، یه الکلی که در ظاهر یه ماهیگیر خوب بود ولی برای خونواده‌اش یه هیولا بود . خونه از وقتی که یادمه برای من مثل زندان بود. که فقط بخاطر مادرم تحملش میکردم.

شونزده سال قبل، روزی که با خانواده‌ات برگشتی شهرتون و از انزلی رفتی، باید میرفتم ساحل پیش پدرم و تو کارها کمکش میکردم. ولی انقدر حالم گرفته بود که نرفتم، همون شب اومد خونه و بدون حرف دیگه‌ای انقدر من رو زد که نمیتونستم تکون بخورم. ایمان بین بچه‌ها حرف انداخته بود که چون پدرم الکلیه منم قاطی کارهای خلاف شدم. من فقط یه پسربچه بودم که میخواستم فوتبالیست بشم. روز بعد وقتی مسابقه فوتبال داشتیم، دیدم رو دیوار رختکن برای من، فحشهای بدی نوشتن. روی کیفم، روی ست ورزشیم هم همینطور... یکی از هم تیمی هام اومد و شروع به توهین کرد. گفت به همچین کسی تو تیمشون نیاز ندارن.
من بهش بی اعتنایی کردم ولی اون چندبار هولم داد، میخواست با اخراج من خودش کاپیتان بشه. کیف ورزشیم رو باز کرد و وسایلهام رو روی زمین پرت کرد، چیزی نگفتم تا اینکه حرف بدی راجع‌به مادرم گفت. بدون فکر برگشتم و هولش دادم، افتاد و سرش خورد به لبه‌ی صندلی رختکن. ترسیدم، داد زدم، مادرش که بین تماشاگرها بود سریع اومد بالا سرش، کمک آوردم ولی دیر شده بود.

چند هفته خواب و خوراک نداشتم، شده بودم یه روح. خونه جهنم بود و حالا بیرون از خونه هم وضع خوبی نداشت. همه هم تیمی‌هام به چشم قاتل من رو میدیدن. بعد از دو ماه که رفتم باشگاه مربیم اجازه بازی نداد و گفت نمیتونه اجازه بده بیام. از خونه بیرون نمی‌رفتم تا کسی رو نبینم. یه روز زنگ در خونه‌مون رو زدن. همینکه باز کردم یه خانم میانسال گلوم رو گرفت و بلند میگفت قاتل قاتل قاتل. مادر همون پسری بود که تو رختکن زمین افتاده بود.
راست میگفت، قاتل بودم. زبونم بند اومده بود. مادرم اومد و من رو از دستش کشید. خانومه گفت نفرینم میکنه، گفت صبح و شب نفرینم میکنه تا هر کسی که دوست دارم رو از دست بدم، اون هم جلوی چشمهام.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهWhere stories live. Discover now