چوب را سفت نگه داشته بودم و آرام به پسر جوان نزدیکتر میشدم. استرس دست به دست این هوای شرجی داده بود تا نفس کشیدن را برایم سخت تر کند.
امید با نگاهی مطمئن، به چشمهای پسر زل زده بود و سعی میکرد تا یک قدم دیگر بهش نزدیک شود.
پسر اسلحه را در هوا تکون داد و یک قدم عقبتر رفت.
_فک کردی نمیزنم؟ باور نمیکنی که بزنم؟
از لرزش صدایش معلوم بود که او هم ترسیده و در وضع بدی گیر افتاده بود.امید دستانش ره به طرفینش بالا برد تا پسر بداند که قصد حمله ندارد:
_نیازی نیس هیچ کدوم از ما آسیب ببینه. اون اسلحه رو بذار زمین تا با هم حرف بزنیم.
_ حرف بزنیم؟ تا وقتی همین اسلحه دستم نبود من رو به چشم یه جنازه میدیدی. فکر کردی اگه همینجوری برگردم فاخته من رو زنده میذاره؟امید یک قدم دیگر بهش نزدیک شد. پسر یک تیر هوایی زد. پرندههای روی درختها پریدند و صدایشان همه باغ را فرا گرفت.
_گفتم جلو نیا.به چند قدمیاش رسیده بودم.
نشانی از ترس در چهره امید دیده نمیشد، نگاهش را از پرندهها بسمت پسر چرخاند و با نیشخندی که داشت گفت:
_با صدای این تیری که زدی پلیسها بهزودی میان اینجا ، بهتر نیست که زودتر بیخیال شی و بری؟در دو قدمیاش بودم. شانه های لرزان پسر که حالا داشتند محکم میشدند ترس عجیبی را به من وارد کردند. پسر اسلحه را بالا گرفت و با یک نفس عمیق گفت:
_آره راست میگی، باید زودتر این نمایش رو تموم کنم. قبل از تو بهتره به حساب این سایهای که داره بهم نزدیک میشه برسم.
بلافاصله برگشت طرف من، یک قدم رفتم عقب که پایم به سنگفرش حیاط گرفت و افتادم زمین.
پسر با تمسخر رو به من گفت:
_حرفم رو باور کرده بودی آری؟
ماشه را که کشید امید از پشت گرفتش، تیر از بالای سرم رد شد، اسلحه از دست پسر افتاد زمین و امید با پا آن را به طرف دیگر هول داد، برگشت طرف امید، انگار برایش تهدید مهمی نبودم.
درگیری امید و پسر شدت گرفت و امید که حالا صورتش خونی شده بود سعی میکرد پسر را زمین بزند، ضربه پسر به زانوی امید ، امید را زمین انداخت، امید بدون دفاع روی زمین خاکی بود و به پسر که یک سنگ را به سمتش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پسر سنگ در دستش را بالا برد ...
صدای یک تیر دیگر در باغ پیچید و با صدای پرنده ها ترکیب شد تا این غروب را دلگیر تر کنه.
جسم بی جان پسر روی امید افتاد، امید هنوز نفس نفس میزد و دستانش جلوی صورتش بودند، با دو تا دست خونی پسر را کنار زد و نشست.اسلحه هنوز در دستم و من روی زمین خشک شده بودیم.
زل زده بودم به خونی که روی زمین سرازیر شده بود, نفس از توی سینه ام در نمی آمد. تا چند دقیقه قبل دنبال راهی بودم که امید را از آسیب به پسر منصرف کنم, حالا خودم وارد مسیر بی بازگشتی شده بودم.
جانی که من گرفته بودم، دیگر نفس نمیکشید و این باعث میشد فکر کنم هوا در سینه ام اضافی است.هوا داشت سردتر میشد ولی این جهنمی که واردش شده بودم از دنیایی که جسمم در آن بود، خیلی فاصله داشت. کاش در همین جهنم میماندم.
امید تا چند دقیقه مشغول جابجا کردن جسم بی جان به زیرزمین بود.با صدای چفت شدن در زیرزمین به خودم آمدم، روی زانو هایم افتادم، دستایم را روی صورتم گذاشتم . انگار همه دنیا آینه شده بود و حالا داشتم قیافه یه قاتل را در آن میدیدم.
صدای افتادن جسم پسر روی زمین از سرم بیرون نمیرفت.امید از پله های زیرزمین بالا آمد، چند دقیقه در سکوت مرا نگاه کرد و بعد نزدیکتر شد، کتش را درآورد و خواست تا آن را روی من بیندازد.
با تماس کتش به خودم اومدم و برگشتم درست وسط این دنیا که حالا از جهنم هم گرمتر بود.
ایستادم و در صورتش زل زدم، همهی فریادی که در سینهام بود را با چشمایم میزدم. ولی نگاهم را نمیدید، نگاهش به دستانم بود._ نگران نباش، دیگه خطری نیست
دستهای مشت شده من ، لرزش دستانم را به خوبی مخفی میکرد. گفتم :
_ پس که اینطور، دیگه نگران نباشم؟ انقدر که آرومی انگار برات خیلی عادیهامید جلوتر آمد و اسلحهای را که در دستم خشک شده بود را از من گرفت و روی زمین گذاشت تا مشتم را در دستش بگیرد.
دستم را پس کشیدم ، مشتم را باز کردم و کف دستم که به وضوح میلرزید را جلوی صورتش آوردم.
_ جوابم رو بده؟ چرا وقتی من اینجوری دارم میلرزم تو انقدر آرومی؟امید که انتظار این حرف را نداشت یک قدم رفت عقبتر و قیافه اش در هم پیچید. گیج شده بود.
ادامه دادم:
_ من احمق نیستم، یعنی... دیگه احمق نیستم، اون پسره، با اون وضع... امکان نداشت بتونه دستهاش رو باز کنه و از زیرزمین فرار کنه.... همه این نمایش رو راه انداختی که باور کنم برای کشتن من اومده، وقتی اسلحه رو گرفته بود سمتت انقدر آروم بودی که انگار یه سکانس از فیلمنامه ایه که نوشتی و وقتی تیر خورد... بازم همون نگاه آروم..._ یعنی انقد دیوونه شدم که جونم رو به خطر بندازم تا تو حرفم رو باور کنی؟
_ جون هردو مون رو. و حالا که پام گیره کنترلم برات راحتتره. مگه نه؟
_کنترلت؟
_ با چند نفر وارد رابطه شدی تا بتونی من رو راحتتر کنترل کنی؟ اسدی؟ منشی دکتر؟ دیگه کیا؟ بخاطر اون نفرین مسخره. یا همه اینها برات فقط یه سرگرمی بود؟ همه این مدت برات مثل یه موش آزمایشگاهی بودم، مگه نه؟ جوابم رو بده. همه این سه سال هر وقت حالم بد میشد از غیب سر میرسیدی. بدون اینکه چیزی بهت بگم، میفهمیدی حالم بده. شایدم از غیب نبوده، همه زندگیم رو مثل تار عنکبوت گرفته بودی. فکر میکنم هر کسی تو زندگیم، جاسوس تو بوده.
امید خندید، خنده تلخی که با وجود همه عصبانیتم از او هنوز میتوانستم دردی که پشت خنده هایش بود را حس کنم. ولی همان درد هم من را میترساند. گفت:
_گفتی عنکبوت؟ جالبه، یه عنکبوت دیوونه که جونش رو به خطر انداخته برای این سناریو مسخره ...؟ برای سرگرمی؟ ولی حافظ تو هنوزم احمقی، بعنوان کسی که کل سناریو رو میدونستی، عجیبه، خیلی احمقی که بازم سکانس به سکانس با طرح من پیش رفتی. نه؟
_چاره دیگهای داشتم؟ فکر نکن خواستم نجاتت بدم، فقط نگران جون خودم بودم.
_پس هیچ ربطی به قولی که به خودت داده بودی نداشت نه؟(قولی که فقط خودم ازش باخبر بودم)
YOU ARE READING
Klexos / خاطراتِ ناشناخته
Mystery / Thrillerداستانِ پسر جوونی به نام "حافظ" که بازیگر مشهوریه و به دنبال دوستی میگرده که سالهاست اون رو گم کرده. اما به محض پیدا کردنش اتفاقات عجیبی رخ میدن... کلکسوس زمانی برای ما رخ میده که خاطرات گذشته رو دوباره تجربه کنیم. نه اینکه دلتنگ یا پشیمون بشیم، نه...