(روز بعد، بیمارستان)
بالای سر پندار بودم. از خواب که بیدار شد، دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و با چشمهای نیمه بازش به سقف خیره ماند.
_بیدار شدی؟
دستش را از روی چشمانش برداشت و به سمت من برگشت.
_امروزم اینجایی؟ کار و زندگی؟ تمرین نداری؟
زمان زیادی از تصادفش نگذشته بود، نصف بدنش در گچ بود، از نقش و اجرای ترکیه جامانده بود ولی تا بیدار شد نگران کار من بود. چقدر احمق بودم که زودتر نفهمیدم. اصلا مگر میشد که او امید نباشد.
_ کار و زندگی که... یکی رو فرستادم زیر ماشین.الان نصف بدنش تو گچه. پلیس دیروز بهم گفت اگه مواظبت نباشم بعنوان همدست فاخته میندازه منو کنارش بازداشتگاه.
_بهتر، فاخته هم تو بازداشت تنهاست حوصله اش سر میره
نوتیف گوشیم را چک کردم.
_امروز بچه های تئاتر، برای ملاقات میان. پرنیان میگه با رو شدن دست فاخته قراره مبلغ قراداد کار قبلیت رو تمام و کمال بهت بدن و عذرخواهی کنن، خوشحالم این تهمت ازت برداشته شد. هرچند داشت به قیمت خونت تموم میشد.
_دیروز یه پلیس اینجا بود، قضیه ریکورد حرفای فاخته رو برام گفت. چقدر احمقی، میدونی اگه همونجا تو دفتر تو رو میکشت هیشکی نمیفهمید، میدونی شانس آوردی که تصمیم گرفت تو رو وسط خیابون بکشه؟ یه ضبط صدا ازش، ارزش جونت رو داشت؟
_ فعلا که اون بازداشته و ما خلاص شدیم.
به پاهایش که در گچ بودند، نگاه کردم.
_ البته من خلاص شدم، تو فعلا چند ماهی هم درگیری، راستی نگفتی چطور فهمیدی من رفتم سراغ فاخته؟ اونروز که گوشیت رو جواب نمیدادی...من فقط به یه نفر ایمیل زدم که اونم نیومدبلند شدم برای خودم چایی بریزم، زیرچشمی حواسم به امید بود تا واکنشش را ببینم، تا کجا قرار بود این نقش را ادامه بدهد.
_همون اطراف کار داشتم. اتفاقی دیدمت.
_ اتفاقی؟
_چقدر سوال میپرسی، بذار این بار من سوال کنم . نگفتی زمان سفرتون به ترکیه کیه؟لیوان چایی در دستم بود، چایی به گلویم پرید، به سرفه افتادم.
_ فعلا کنسل شده، معلوم نیست.
_کنسل شده یا کنسل کردی؟ دیشب پرنیان بهم پیام داد. گفت از نقشت کنار کشیدی. میدونی این دقیقا همون چیزیه که فاخته میخواست؟
_اگه برم شش ماه اینجا نیستم.
_بهتر، اینجا یکم خلوت تر میشه.بعد از کلی بحث، به پرنیان اطلاع دادم که به نقشم برمیگردم و این یعنی این چهار روزی که اینجا بودم برایم بسیار مهم بود. باید قدر هر لحظه را میفهمیدم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Klexos / خاطراتِ ناشناخته
Misteri / Thrillerداستانِ پسر جوونی به نام "حافظ" که بازیگر مشهوریه و به دنبال دوستی میگرده که سالهاست اون رو گم کرده. اما به محض پیدا کردنش اتفاقات عجیبی رخ میدن... کلکسوس زمانی برای ما رخ میده که خاطرات گذشته رو دوباره تجربه کنیم. نه اینکه دلتنگ یا پشیمون بشیم، نه...