41

2 1 0
                                    

در راهرو خالی و ساکت مدرسه قدم میزدم، آمدن به اینجا، بعد از شانزده سال، حس عجیبی داشت.
رسیدم به کلاسیکه در آن درس خوانده بودم. هنوز بوی گچ، کاغذ، کتاب و بخاری قدیمی را میشد از هوای گرفته کلاس، حس کرد.

کلاس خالی بود، البته نه کاملا، یک نفر روی نیمکت قدیمی من نشسته بود و از پنجره زل زده بود بیرون. صدایش زدم:
_ امید

به آرامی سرش را برگرداند و دستش را گذاشت زیر چانه‌اش.
_ بالاخره اومدی؟

نزدیکتر شدم و روی نیمکت روبروییش نشستم و برگشتم عقب:
_ میدونی چقد من رو ترسوندی ؟ فکر کردم جفتمون قراره تو دریا بمیریم. من حتی شنا بلد نبودم، نمیدونستم چطور قراره بهت کمک کنم.

لبخندی زد:
_ دیگه تموم شده، بهتر نیست همه این اتفاقها رو فقط فراموش کنیم؟

_ مثل باقی اتفاقا... ولی برام سواله، چرا هیچوقت حرف همدیگه رو خوب نمی‌فهمیم؟

یک نفس عمیق کشید و از پنجره بیرون را نگاه کرد:

_ میدونی، فقط دو تا دشمن حرف همدیگه رو خوب متوجه میشن، وگرنه دوستیها پر از سو تفاهمه.

_ گفتی در مورد تو فقط یه حقیقت هست که من میدونم، ولی من ازت چیزی نمیدونم.

امید از سر جایش بلند شد و به سمت در قدم زد:
_ پس هنوز هم داری فرار میکنی.

در کلاس را باز کرد و رفت بیرون، در چهارچوب در به طرف من برگشت و گفت:

_ من باید برم ولی وقتی بیدار بشی یادت باشه، دیگه نباید فرار کنی حافظ، به اندازه کافی زمان گذشته، یادت میمونه؟

_وقتی بیدار شدم؟

از روی نیمکت بلند شدم و دنبال امید دویدم، ولی قبل از رسیدن به در چشمانم باز شد. با صداهایی دور خودم بیدار شدم:

_ به سرش ضربه نخورده باشه؟
_ باید ببریمش درمانگاه
_ ولی ظاهرا که آسیبی ندیده
_ داره چشماش رو باز میکنه
_ پسرم حالت خوبه؟

اولین چیزی که حس کردم شن‌های خیس ساحل زیر بدنم بود، چند ماهیگیر، زن و مرد بالای سرم بودند. نور آفتاب از بینشان مستقیم در چشمم میفتاد و باز کردن چشمم را سخت تر می‌کرد، دستم را به زمین فشار دادم تا بتوانم بنشینم.
یکی از ماهیگیرها که از بقیه مسن تر بود، کنارم نشست:

_ پسرم دیشب هوا طوفانی بود، چرا تنهایی رفتی دریا؟

همه اتفاقهای دیروز تازه داشتند یادم میفتادند، فکر اینکه دیدن امید در مدرسه قدیمی فقط یک خواب بود برایم خیلی سنگین بود. با ترس برگشتم طرفش:
_ تنها؟ من تنها نبودم، یه نفر دیگه هم همراهم بود.

_ ما قایقت رو صبح زود کنار ساحل پیدا کردیم، تو هم بیهوش توی قایق افتاده بودی، همه بدنت خیس آب بود، حتما به سختی خودت رو از بین موجها نجات دادی.

_ قایق؟ من توی آب افتاده بودم و بعد... بعدش یادم نمیاد، ولی امید، امید کجاست؟ یکی دیگه هم با من بود.

ماهیگیرها بدون جواب، زیر چشمی به هم نگاه میکردند. نگاهشان را از من میدزدیدند و زیر لب چیز نامفهومی میگفتند، تا اینکه ماهیگیر مسنی که کنارم نشسته بود بالاخره به حرف آمد:

_ پسرم ما کسی رو پیدا نکردیم ولی بازم میگردیم...

یکی از ماهیگیرها گفت:
_ ولی بعد طوفان دیشب...

که ماهیگیر مسن حرف او را قطع کرد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام :
_ گفتم که، باز هم میگردیم.

تنها چیزی که میدیدم، چشم نا امید ماهیگیرها بود .
از سر جایم بلند شدم، چشمانم سیاهی رفتند .
_پسرم فعلا بلند نشو، تازه به هوش اومدی.
به سمت دریا قدم برداشتم، اطراف را نگاه کردم، شبیه جایی بود که امید شانزده سال قبل، روی شن‌ها افتاد. موجها به سمتم آمدند و حس کردم تا آسمان میروند، ولی انگار من داشتم به زمین میفتادم، دوباره شن‌ها زیر سرم بودند. کاش میشد دوباره به خواب برگردم، به مدرسه قدیمی، به شانزده سال پیش...
قطره اشکم روی گونه م لغزید و روی شنها افتاد.

( زندگی خواب خوشی بود که تعبیر نشد... )

گفتم :
_ شنای امید عالیه،.. امکان نداره اتفاقی افتاده باشه، امکان نداره ...

Klexos / خاطراتِ ناشناختهTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon