27

2 1 0
                                    

_باید نجاتم بدی، تا اون هیولا نیومده، اون زنده م نمیذاره، خودش قسم خورد که منو میکشه
_ هیولا؟ کدوم هیولا؟

پسر جوان بخاطر ضعف زیاد از حال رفت. رفتم حیاط تا آنتن گوشیم برگردد، شماره‌ی اورژانس را گرفتم، منتظر شدم. که گوشی از دستم کشیده شد.
_این وقت ظهر به کی زنگ میزنی؟
_یه نفر تو زیرزمین حالش خوب نیست امید، انگار کتکش زدن.

پشت خط جواب داد: الو... الو..
خم شدم، دستم را بلند کردم که گوشی را از امید بگیرم، امید گوشی را در استخر خالی و کوچیکی که کنار ویلا بود، پرت کرد .
_انقدر عجله نکن، میدونی که نباید تعطیلات رو با اعصاب خوردی خراب کرد؟ چرا همش خودت رو درگیر دردسر میکنی؟

_تعطیلات؟ نکنه تو اون رو به این روز انداختی؟
_میدونی الان میخواستی کی رو نجات بدی؟ اگه بگم اون رو فاخته فرستاده بود تا جونت رو بگیره، باز هم همینجور دلت براش میسوزه؟
_باورم نمیشه، فاخته؟ اون خیلی وقته زندانه...
_واقعا فک کردی زندان میتونه جلوی کاراش رو بگیره؟ خیلی وقته مراقبش هستم و وقتی فهمیدم آدم اجیر کرده..
_مگه تو پلیسی؟ باید به پلیس خبر بدیم
_پلیسهاهم نهایتش بتونن این رو دستگیر کنن، تازه فاخته خیلی مواظبه که مدرکی جا نذاره

صدای گریه ضعیفی از زیرزمین بلند شد، خواستم سمت زیرزمین بروم که امید دستم را کشید. به عقب هولش دادم

_ باید با گوشهای خودم بشنوم.
رفتم زیرزمین، به هوش آمده بود ولی صورتش مثل گچ سفید شده بود.

_ پس فاخته تو رو واسه کشتن من فرستاده، آره؟
_کشتن؟ نه نه، فقط قرار بود یه شایعه باشه. یه رسوایی اخلاقی جعل شده. همون روزی که با طرفدارات قرار عکس و امضا داشتی یه دخترو فرستادم. ولی کشتن؟ من 25 سالمه، بخاطر خرج دانشگاهم مجبور شدم این کارو کنم، التماست میکنم من نمیدونستم اون آدم انقدر خطرناکه.

نفهمیدم منظورش از اون آدم خطرناک، امید بود یا فاخته. بلند شدم تا به پلیس زنگ بزنم، یک لحظه برگشتم تا قیافه پسر جوون را دوباره ببینم، از دیدن جای ضربه ها روی بدنش و زخم روی صورتش، ترسم گرفت، همه چیز مثل همان روز، یعنی شانزده سال قبل توی آبخوری بود.
می‌خواستم همه چیز را برای همیشه فراموش کنم ولی چیزی از یادم نرفته بود.
یک قدم عقب رفتم که به یک مانع برخوردم، برگشتم و با امید چشم در چشم شدم. ترسم حالا به عصبانیت تبدیل شده بود.
_ این فقط یه بدبخته، حقش این نبوده، باید آزادش کنی.

امید یک نیشخند زد و با طعنه به من نگاه کرد:
_پس هنوز هم همونجوری هستی، دلت برای بقیه میسوزه. حتی کسیکه قصد جونت رو بکنه، ، آزادش کنم؟ خودم جونش رو....

ناخودآگاه یک سیلی به گونه راستش زدم تا حرفش را تمام نکنه. صورتش را پیچاند سمت چپ و با دستش صورتش را خاروند.
_ پس باید با گوشهای خودت بشنوی، بالا تو اتاق من مدرکی که نشون میده این پسر قصد جونت رو کرده بود، اگه انقدر حرفم رو باور نداری، میتونی بری و خودت ببینی.

در راه اتاقش بودم و نگاهش بعد از سیلی از جلو چشمانم کنار نمی‌رفت، باید با او حرف میزدم.
وارد اتاقش که شدم، روی میزش پر از کاغذ و عکس بود. دانه دانه نگاه میکردم که صدای بسته شدن در و بعد قفل شدنش را شنیدم. دویدم سمت در، با مشت کوبیدم روی در.

_ پس قدم بعدیت اینه؟ الان قراره من رو زندانی کنی؟
هیچ حرفی نمیزد فقط صدای مشتهای من بود که فضا را پر کرده بود. میتوانستم احساس کنم پشت در ایستاده است، نگاهش، درست وقتیکه بهش سیلی زدم، از جلوی چشمانم محو نمیشد .

_ سعی نکن منصرفم کنی، میدونم کار درستی میکنم، نمیتونم ببینم به خودت آسیب میزنی، هر کاری لازمه میکنم حتی اگه ازم بدت بیاد. حتی اگه ازم بترسی. تقصیری هم نداری، چیزای زیادی هست که تو نمیدونی.
_ بهم بگو، همشو...
صدای قدمهایش که داشت دورتر میشد را شنیدم، رفتم و روی صندلی نشستم.

بیشتر از خودم، نگران آن پسر جوان بودم ولی بیشتر از همه نگران امید.
از بین عکسهای روی میز نگاهم به یک عکس قدیمی افتاد.

شانزده سال قبل، پنجم ابتدایی، روی نیمکت اتوبوس نشسته بودم و از پنجره زل زده بودم به همکلاسیهایم که داشتند با هول دادن هم سوار اتوبوس میشدند.
از طرف مدرسه قرار بود چند کلاس را برای اردو به یک نمایش تئاتر نوجوان ببرند.
تا حالا هیچوقت، برای هیچ کسی جا نگه نداشته بودم ولی حالا کیفم را گذاشته بودم صندلی کناری م. نگاهم هنوز به پنجره بود تا ببینم امید کی می‌آید، دستی کیف را از کنارم برداشت، فکر کردم یکی دیگر از اذیتهای ایمان است ، از جام پریدم که کیف را پس بگیرم، ولی ایمان نبود. امید بود.
_برام جا نگه داشتی؟
_مجبور نیستی اینجا بشینی اگه نمیخوای میتونی کنار همکلاسیات...
خندید و نشست روی صندلی کناری.
_مجبور؟ تو میخوای منو مجبور کنی؟
دوباره خندید.

قبل از شروع تئاتر ناظم داشت بچه ها را ساکت می‌کرد ولی موفق نبود، با شروع نمایش همه ساکت شدند. بازیگرهای تئاتر لباس جوجه تیغی پوشیده بودند. داستان در مورد چند جوجه تیغی بود که در یک جنگل زندگی میکردند، و وقتی هوا سرد شد به هم نزدیکتر شدند تا گرمای همدیگر، باعث شود از سرما یخ نزنند.
ولی یک مشکلی پیش آمد ، و آن هم این بود که تیغ‌هایشان به چشم و صورت و بدن همدیگر آسیب میزد. پس جوجه تیغی‌ها دوباره از هم فاصله میگرفتند. و مدام این کار را تکرار میکردند.
همه بچه‌ها با اشتیاق به صحنه نگاه میکردند تا ببینند آخرش چه میشود. امید هم دستایش را زده بود زیر چانخ‌اش و صحنه را نگاه می‌کرد.
سرم را بهش نزدیکتر کردم و گفتم:
_شاید این طلسم جوجه تیغی هاست، که اینجوری از سرما بمیرن.
امید که انگار داستان خیلی ذهنش را مشغول کرده بود گفت:
_ نباید از هم جدا بشن. چندتا زخم از یخ زدن بهتره.
_قضیه فقط چندتا زخم نیست، اونها بیشتر از همه از این ناراحتن که زخمهارو از نزدیکترین آدمهاشون میخورن.

امید برگشت طرفم و خیلی مطمئن گفت:
_پس نباید ناراحت بشن، چون اون زخمها هم یه یادگاری از کساییه که دوسشون دارن

........................
بعد از تمام شدن نمایش همه مان کنار هم جمع شدیم تا عکس یادگاری بگیریم، حالا آن عکس بعد از شانزده سال در دستم بود. رفتم تا دوباره قفل در را چک کنم. جند بار جابه جایش کردم، هنوز بسته بود. همانجا پشت به در تکیه دادم. زل زدم به عکس تا خوابم برد

Klexos / خاطراتِ ناشناختهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang