35

2 1 0
                                    

(از داخل ویلا به‌سمت حیاط دویدم، آسمان رنگ عجیبی داشت و حتی یک پرنده در آسمان نبود.
پسر جوان تفنگ را بسمت امید گرفته بود و پشت به من ایستاده بود، بهش شلیک کردم و او افتاد زمین، همین که بالای سرش رفتم با صورت خونی امید روبرو شدم.

چیکار کرده بودم؟ امید را زده بودم؟
با دستهایم تن سردش را گرفتم و تکان دادم ولی جوابی نداد،
سرم را به سینه اش نزدیکتر کردم ولی ضربانی نبود، صورت رنگ پریده‌اش با چشمانی باز به آسمان خیره شده بود. تمام درختهای باغ پر از پرنده های سیاه شده بودند.
رد خون تمام حیاط را گرفته بود.
هرچه فریاد میزدم کسی صدایم را نمیشنید.)


صدایی مرا به خود آورد. صدای امید بود :
_حاافظ، حافظ...صدام رو میشنوی؟ بیدار شو. حافظ. خواب بد میبینی؟

روی کاناپه وسط ویلا خوابم برده بود، عرق کرده از خواب پریدم و با نفسهای تند و بریده بریده، نشستم و صورتش را با دستم گرفتم و جلو کشیدم ، صورت امید دقیقا روبرویم بود، سالمِ سالم. البته نه کاملا سالم، یک زخم کوچک از دیروز روی صورتش نشسته بود.

با چشمهای گرد شده‌اش پلک نمیزد و حتی نفس نمی‌کشید، خواستم دستم را روی زخمش بگذارم که دستم را گرفت؛
_چیکار میکنی؟

تازه به خودم اومدم و صورتش را رها کردم؛
_ خواب بد دیدم

تلاش کرد لبخند ریزی که دارد را پنهان کند؛
_ تو خوابت منم بودم؟

آرزو کردم کاش همه اتفاقات خواب بود. از جمله شلیک من به آن پسر. ولی متاسفانه جسد او هنوز در زیرزمین بود. چیزهایی که در لپتاپش از خودم دیدم، مثل نیش مار به ذهنم آمد ؛ چشمانم را مالیدم و گفتم:

_حیف که نمیتونی تو خوابم هم دوربین بذاری

کاش از ذهنم پاک میشدند. هر چیزی که در لپتاپش دیدم، که هر دفعه اینجور تلخی شان را حس نکنم.
با شنیدن جمله ام نگاهش را ازم گرفت، چیزی را مخفی می‌کرد که باید می‌فهمیدم.
_این قرص رو تو وسایلات پیدا کردم، برای اضطرابته. مگه نه؟

قرص را گرفتم و بلافاصله خوردم، داروهایی که تاثیری نداشتند. مهارتش در عوض کردن حرف عالی بود.

امید از گذشته آسیب دیده بود، ، گذشته‌ای که برایم یک تصویر مبهم بود.

روزی که جلوی ماشین پرید تا جانم را نجات بدهد، در بیمارستان، مادرش گفت که من تنها پیوندی ام که با گذشته دارد، به مادرش قول دادم که مراقبش باشم تا وقتی خودش را پیدا کنه. اشتباه کردم

او را به گذشته برگرداندم ، جایی که مدام آسیب می‌دید و برای سه سال تنهایش گذاشتم. حالا خودم باید او را از آنجا بیرون میکشیدم.

کارهایش در این سه سال، کنترل کارهایم مثل یک عروسک چوبی، لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت. عصبانیتم کمتر نمیشد و روی قلبم زخمی بود که شاید فقط اگر خودش جوابی میداد التیام پیدا می‌کرد.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهWhere stories live. Discover now