20

3 1 0
                                    

در دفتر پرنیان شروع به تمرین کردیم، چون ما نقشهای اصلی بودیم، زمان بیشتری نیاز بود.

نقش من ترکیب خیر و شر بود، ولی نه یک نقش خاکستری ، باید هم سفید خالص میشدم هم سیاه .

پرنیان خواست تا من و پندار تمرینمان جدا از هم باشد چون نقشهای مقابل بودیم. پندار زودتر از من با پرنیان تمرین کرد و زودتر رفت و نوبت من شد.

روز بعد وقتی تمرینم تمام شد، دیدم یک پیام از یک شماره ناشناس دارم:

_امروز عصر من تو این کافه ای هستم که لوکیشنش رو برات میفرستم...امید

بدون خداحافظی دویدم سمت در

بعد از دیدن پیامک، بدون خداحافظی داشتم از محل تمرین خارج میشدم.

پله ها را دو تا یکی میکردم، چند بار نزدیک بود زمین بخورم، فرصتی برای ایستادن نبود . از اینجا تا کافه ای که قرار بود بروم حدود یک ساعتی راه بود، تازه اگر ترافیک این ساعت، این زمان را بیشتر نمی‌کرد.

رسیدم در خروجی مجموعه، همینکه در را باز کردم با پندار روبرو شدم:
_عجله داری؟
نفس نفس میزدم، یک نفس گرفتم و گفتم:
_ فعلا باید برم، بعدا میگم

رفتم سمت در، بازویم را گرفت:
_باید حرف بزنیم
_گفتم که، الان دیرمه
_فاخته رو دیدم الان، باهاش...

حرفش را قطع کردم، دستش را از بازویم جدا کردم، نمیتوانستم ریسک کنم، باید میرفتم :
_ شب حرف می‌زنیم، اصلا تا دو ساعت زنگ میزنم مفصل حرف می‌زنیم، ولی الآن نه.

رفتم سمت دستگیره در، ولی مانع شد، این چه کابوسی بود.
_ چه کاریه که دو دقیقه هم نمیتونه منتظر بمونه؟ دو دقيقه گوش کن و بعد برو

لحنش محکم بود، ولی ته صدایش میلرزید، حتما چیز مهمی بود که انقدر اصرار می‌کرد، به ساعتم نگاه کردم، دستم هنوز روی دستگیره بود ولی در را باز نکردم. شروع به توضیح دادن کرد:
_فاخته گفت از این کار بکشیم کنار، گفتم نه و بحثمون شد، آخرش گفت مواظب خودتون باشین، میفهمی؟ تهدیدمون کرد، شوخی نداره، هرکاری ازش برمیاد.

پیام امید را نشانش دادم.
_ میفهمم ولی این کار اورژانسیه.

سرش را به صفحه گوشی نزدیکتر کرد و پیام را خواند، چشمانش را ریزتر کرد و ابروهایش درهم رفتند.
_مطمئنی که از طرف امیده؟ فرستادن یه پیام و کشوندنت به اون سر شهر مشکوک نیست برات؟ اونم وقتی که فاخته تهدید کرده؟ فاخته میدونه دنبال یکی هستی که اسمش امیده، از کجا معلوم خودش پیام رو نفرستاده؟ اصلا مگه نگفتی وقتی رفتی پیش فاخته سر و کله امید پیدا شد؟ از کجا میدونی امیدم برا همون لعنتی کار نمیکنه؟ اصلا شاید تله س

دستم را از روی دستگیره در برداشتم و یک قدم عقبتر رفتم
(من عصر این کافه م... امید)، از روی پیام نمیشود لحن کسی را فهمید ولی شک نداشتم که خودش است.
_ مطمئنم که امیده. باید برم.
_یعنی انقدر احمقی که داری جونت رو با یه جمله به خطر میندازی؟
_ آره، بیشتر از چیزی که فکر کنی احمقم. این شاید آخرین فرصتم باشه، اگه برم ترکیه شاید دیگه پیداش نشه.
_پس اگه انقدر احمقی که با پای خودت میری تو تله. مجبورم باهات بیام.

مخالفتی نکردم، در این مدت باقی مانده تا قبل از سفر ترکیه بهتر بود تنها نباشیم.

یک تاکسی گرفتیم و به سمت کافه راه افتادیم .
هوا داشت کم کم تاریک میشد و خیابان‌ها مثل همیشه شلوغ بودند. سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به آدمها نگاه میکردم. بچه ای که مادرش دستش را می‌کشید. بچه های دبیرستانی که از یک ساندویچی بیرون می‌آمدند . دست‌فروش هایی که سرشان شلوغِ شلوغ بود.
هر کدام یک قصه طولانی داشتند که نمیشد در یه نگاه فهمید. مثل جلد یک کتاب فقط میشد اسمشان را پرسید و صورتشان را دید. ولی نمیشد تک تک کلمات کتاب زندگی این آدمها را از قیافه‌شان خواند.

داشتم فکر میکردم چطور قرار است حالا در چند جمله این سالهایی که او را ندیده بودم را از صورتش بخوانم؟ اصلا دوس دارد که داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کند؟ دوس دارد داستان حوصله سر بر زندگی مرا بشنود؟ داستانی که شاید اسم خود او پررنگترین کلمه آن باشد؟

نگاهم را از پنجره برداشتم، پندار حواسش به گوشی‌اش بود و تند تند پیام میداد، یک دفعه سرش را بالا آورد ، چشم در چشم هم شدیم.

_ولی خوشحالی که باهات میام
دوباره برگشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم، لبخند محوی زدم.
_با این لبخندی که زدی حتما خیلی خوشحالی.
_برا چیز دیگه خوشحالم، به خودت نگیر.

خنده اش جمع شد، همیشه شوخی می‌کرد ولی گاهی با کوچیکترین حرف در لاک خودش فرو میرفت .
نگاهش به گوشی بود.
_به چند نفر خبر دادم که کجا میریم

همینکه رسیدیم تا کافه دویدم، چراغهایش نیمه روشن بود. انگار کسی نبود، ولی درش باز بود. رفتم سمت در کافه و وارد شدم.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهWhere stories live. Discover now