فصل سوم 26

2 1 0
                                    

[زمان حال _ امید و حافظ 27 ساله..... ]

از مطب دکتر روانپزشک خارج شدم، هوا داشت تاریک می‌شد. به سمت ماشینم رفتم،
سه سال از آن روزی که امید، دوباره خودش را پذیرفت، می‌گذشت.
سه سال از روزی که آن کتاب را آتش زدم تا او را از گذشته خارج کنم.
در این سه سال، به‌طور مداوم درگیر پروژه‌های کاری در شهرای مختلف بودم. فرصتی نشد تا درباره گذشته امید از او بپرسم. بر خلاف قولی که به مادرخوانده‌اش دادم درست وقتی که بیشترین نیاز را به من داشت رهایش کردم. شاید هم تمام این پروژه‌ها و سرگرمی‌ها بهانه‌ای برای خودم بود، مثل همیشه، از چیزی که ترسیدم فرار کردم.

فقط یک‌سری مکالماتِ گاه و بیگاهِ بی سر و تهِ پشت گوشی، شده بود همه‌ی ارتباطم با امید توی این سه سال.
وقتی در ترکیه بودم شنیدم که اسمش را دوباره به امید قایقران تغییر داده است. شنیدن این خبرها از دور خوب بود ولی مادرش از حجم تغییرات نگران بود .
خودم را دلخوش کرده بودم که مادرش کنار امید هست، و مواظبش.
و همیشه برعکس بود. در تمام این سه سال با اینکه ارتباط زیادی نداشتیم، همینکه حالم بد میشد کنارم بود.
تا اینکه سال قبل، بهمن ماه، وقتی امید در زنجان سر فیلمبرداری بود و مادرش برای دیدنش به آنجا میرفت، بخاطر تصادف جانش را از دست داد. به سرعت خودم را به خانه‌شان رساندم ولی تا هفته‌ها هیچ خبری از امید نبود. برای امید، دوباره آن حافظ ضعیفِ یازده ساله شده بودم که نمیتوانست به من اعتماد کند، حتی سر فوت مادرش تنهایی را به حضور من ترجیح داده بود.
آن روز، به خودم قول دادم که انقدر قوی میشوم که او بتواند به من تکیه کند.

وقتی چند روز قبل دوباره سر عکس گرفتن با طرفدارها حالم بد شد و همان اضطراب‌های همیشگی سراغم آمد، فهمیدم این روی ضعیفم دیوار بلندی است که تا همیشه بین من و امید باقی خواهد ماند. تا من قوی‌تر نشوم نمیتوانم به او نزدیکتر بشوم.

پشت فرملن، در راه خونه بودم، هنوز لرزش ریزی در دستانم بود. اضطراب وقتی که عود می‌کرد تا چند روز ولم نمی‌کرد.
رسیدم پشت چراغ قرمز، یکی با صورت پوشیده، سوار ماشین شد. صندلی عقب نشست .
فکر کردم یکی طرفدارهاست. طرفذار بازیگرها زیاد از این کارهای عجیب می‌کردند. اصلا حوصله‌اش را نداشتم. یکهو یه فلز سرد زیر گلویم حس کردم. دستم را به سمت در بردم تا بازش کنم ولی کمربندم بسته بود. هیچ حرفی نمیزد. خم شدم تا کیف پولم را از داشبورد بردارم. لرزش دستانم به وضوح دیده می‌شد، کیف پول از دستم افتاد کف ماشین، تنگی نفسم شدت گرفت.

_چی شدی؟ حالت خوبه؟
نمیخواستم عرق سرد پیشانیم را ببیند، بدون برگرداندن سرم جواب دادم:
_امید تویی؟ چرا مثل دزدا سوار ماشین شدی؟

دستم روی قفسه سینه‌ام بود، سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم ولی انگار راه نفسم گرفته بود، یاد اولین باری افتادم که شانزده سال پیش امید را در آبخوری دیدم.
با سبز شدن چراغ، ماشین پشتی دستش را به بوق زدن گذاشت . امید گفت :
_جات رو عوض کن، من میرونم.
نشستم صندلی کناری، هنوز نفسم درست نشده بود.

Klexos / خاطراتِ ناشناختهWhere stories live. Discover now