Part 19

122 30 17
                                    

ییبو تنها برای عوض کردن لباس‌هایش و حمام کردن به خانه برمیگشت. خانه‌ی دوم او بیمارستان شده بود تا در کنار دیلن باشد حتی اگر به او اجازه ندهند پسرش را بغل کند و در اتاق باشد.

روی صندلی‌ نشسته بود و با شنیدن اسمش سرش را چرخاند و مادرش را دید.
زن جلو آمد و دستش را روی شانه‌ی ییبو گذاشت و به سمتش خم شد‌.
-جواب گوشیت رو نمیدی..رفتم خونه تون نبودی..میدونستم اینجا پیدات میکنم..مگه قرار نشد بمونی خونه و یکم بخوابی؟

ییبو جوابی نداد و به جلویش خیره شد.
مادرش کنارش نشست و با نگرانی موهای ییبو را نوازش کرد‌.
-برات غذا آوردم باید بخوری باشه؟

ظرف غذا را از کیفش بیرون آورد و آن را باز کرد. با چاپستیک میگوی سرخ شده را برداشت و جلوی دهان ییبو گرفت. ییبو میدانست اگر نخورد مادرش دست برنمیدارد و غذا را پس نزد. بعد از اینکه به زور کمی خورد از جایش بلند شد و به مادرش نگاه کرد.
-ممنون..سیر شدم دیگه..شما هم برین.

مادرش با ناراحتی به او خیره شد.
-فقط چند روز دیگه مونده و زود دیلن رو میبری خونه..پس اینقدر خودتو اذیت نکن.

ییبو نگاهش را از مادرش گرفت و نفس عمیقی کشید. فکر میکرد فقط بخاطر بودن دیلن در بیمارستان ناراحت است. اما ییبو زندگی‌اش را از دست داده بود و نمیخواست درمورد مسائل بین خودش و جان به مادرش چیزی بگوید.
-همینطوره.

مادرش کمی دیگر کنار او ماند و بالاخره ییبو توانست او را راهی کند تا به خانه برود.
پرستار با دیدنش لبخندی زد و رو به روی شیشه کنارش ایستاد.
-دکتر میخواد باهات حرف بزنه.

ییبو متعجب قدمی به عقب برداشت و ترسیده پرسید:
-چیزی شده؟
پرستار دستش را تکان داد و گفت:
-نه نه نگران نباش..خبرای خوب برات داره.
ییبو حالا هیجان زده بود و همزمان اضطراب نیز داشت.
-ممنون.

به طرف پله‌ها دوید تا به طبقه پایین برود و جان را در حال بالا آمدن از پله‌ها دید.
جان متعجب نگاهش کرد و ییبو ایستاد.
+کجا میری؟

این از عجیب ترین جمله‌هایی بود که بین‌شان رد و بدل میشد، بین دو نفری که باهم حرف نمیزدند. جان همیشه میپرسید " دیلن خوبه؟" و ییبو جواب میداد" خوبه." بعد در کنارش با فاصله‌ی یک صندلی مینشست و شامی که هر شب میخرید را روی صندلی وسط میگذاشت. ییبو به این روند عادت کرده بود.
-دکتر دیلن میخواد باهامون حرف بزنه.

جان ابرویی بالا داد و همگام با ییبو از پله‌ها پایین رفت. جلوی اتاق دکتر دیلن ایستادند و جان در زد. بعد از شنیدن صدای دکتر به داخل رفتند و دکتر با دیدن‌شان لبخندی زد.
هر دو روی صندلی نشستند و منتظر به او چشم دوختند.

-خب میدونم حرف زدن اینموقع شب خیلی عجیبه ولی چون شما پدرای خیلی نگرانی هستید تصمیم گرفتم همین امشب بهتون بگم..دیلن فردا مرخص میشه و میتونین فرزندتون رو به خونه ببرین.

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now