ییبو از روی زمین بلند شد و دستش را به سمت جان گرفت. جان دست او را محکم گرفت و از جایش بلند شد.
باهم به سمت اتاق خواب رفتند و ییبو بدون رها کردن دست جان لبهی تخت نشست و نگاهش کرد.
-تخت دیلن که وصل میشه به تخت مون رو میاری؟جان سر تکان داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. درونش احساسات زیادی وجود داشت. مهم ترینشان خوشحالی بود. خوشحال از اینکه ییبو بعد از این همه مدت اجازه داده است کنار هم بخوابند و دوری نمیکند.
تخت کوچک دیلن را آورد و بعد از وصل کردنش، ییبو به آرامی پسرش را روی آن گذاشت و پتوی کوچکش را رویش کشید.
هر دو روی تخت دراز کشیدند و جان به پهلو خوابید. نگاهش را خیرهی نیم رخ ییبو کرد و دستش را جلو برد و به آرامی گونهی ییبو را نوازش کرد.
+چند بار میخواستم بغلت کنم یا بهت دست بزنم ولی منو پس زدی.. بخاطر این بود که فکر میکردی بهت خیانت کردم؟ییبو به او نگاه کرد و صادقانه جواب داد:
-آره با تصور اینکه به کس دیگهای دست زدی نمیتونستم بهت این اجازه رو بدم..حالم بد میشد.جان آهی کشید و دستش را روی سینهی ییبو گذاشت و چشمانش را بست.
ییبو دستش را روی دست جان قرار داد و به سقف اتاق خیره شد.
-بیا فقط بخوابیم جان.جان دست دیگرش را از زیر تن ییبو رد کرد و او را به سمت خودش کشید. ییبو با تمام وجود سرش را در آغوش جان مخفی کرد و چشمانش را بست.
آرامشی که اکنون داشت را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمیکرد. آغوش جان مانند قبل پر از امنیت و حس خوب بود.
صبح با صدای جان که با دیلن حرف میزد بیدار شد. از اتاق بیرون رفت و جان را در حالی دید که دیلن را بغل کرده بود و میز صبحانه را آماده میکرد. دیلن سر و صدا میکرد و جان در جواب با او حرف میزد.
ییبو احساس میکرد زندگی زیباتر شده است.قدمهایش را به سمت آشپزخانه برداشت و جان با حس حضور او نگاهش کرد.
+صبحت بخیر.
ییبو جواب صبح بخیر جان را داد و به سمت دیلن خم شد و گونهاش را محکم بوسید.
+فقط دیلن؟ییبو لبش را گزید و بدون آنکه به چشمانش نگاه کند گونهی انیگمایش را هم بوسید.
-خوب شد؟
+هوم بد نبود.لبخندی روی لب ییبو نشست. لبخندی که قلب جان را آرام کرد.
ییبو از آشپزخانه بیرون رفت تا به دستشویی برود و در همین حال پرسید:
-چرا نرفتی سرکار؟جان روی صندلی نشست و به میز نگاه کرد. باید کم کم برای دیلن یک صندلی کودک میخرید.
+میخواستم پیش تو و دیلن باشم.ییبو که در دستشویی رفته بود جوابی نداد و کمی بعد بیرون آمد.
جان سرلاک دیلن را درست کرده بود و به او میداد.
-دور دهنش رو پاک نکن.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...