خوابش بهم ریخته بود. کمتر از همیشه میخوابید.
مثل همیشه نیمه شب از خواب بیدار شد. هرچه غلت زد نتوانست بخوابد. بلند شد نشست و دیلن را در آغوشش بلند کرد و به بیرون رفت.به آرامی او را کنار جان گذاشت و خودش به تراس رفت. به آسمان خیره شده بود که مثل همیشه در تراس باز شد و جان به داخل آمد.
دوباره جان را بیدار کرده بود.جان دست در جیبهای شلوارش کرد و بدون حرف به رو به رو خیره شد.
ییبو باید اعتراف میکرد این بودنهای جان را دوست دارد. آنها به وضوح از یکدیگر فاصله گرفته بودند ولی جان حال بد ییبو را میدید و حتی در سکوت همراهیاش میکرد.این بار ییبو به جان و جان به آسمان خیره شده بود. جان با احساس نگاه سنگین ییبو سرش را به سمت او چرخاند.
نگاهشان خیرهی یکدیگر شد.-خسته شدی...
جان ابرویی بالا داد و نگاهش را گرفت.
+مخاطب جملهات خودت بودی؟ییبو سرش را به شیشه تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
+من صبورم.
ییبو لبش را گزید و دست به سینه شد.
-آره جان..تو واقعا صبوری..جان دستانش را لبهی نرده گذاشت و کمی به جلو خم شد.
+میخوای برات نوبت دکتر بگیرم؟
ییبو به او نگاه کرد و سرش را کمی کج کرد.
-دکتر؟
جان سر تکان داد و با مکث گفت:
+روانشناس.ییبو به پشت جان خیره شد. به آن شانههای پهن که روزی سرش را روی آنها میگذاشت و پر از حس امنیت میشد.
-جان..
جان به سمت او برگشت و منتظر نگاهش کرد.
-توی تمام این مدتی که باهم زندگی میکنیم..شده حتی یک لحظه دوستم نداشته باشی و ازم خسته شده باشی؟جان قدمی به سمت او برداشت و جلویش ایستاد. دستانش را روی شانهی ییبو گذاشت و به سمتش خم شد و خیره در چشمانش گفت:
+نمیدونم چی باعث شده ازم فاصله بگیری..چی باعث شده چنین فکرایی داشته باشی..یا حتی چی باعث شد حلقهات رو در بیاری..ولی من یک لحظه هم از دوست داشتن تو دست نکشیدم..و منتظرم باهام حرف بزنی..چند ماهه منتظرم ییبو.ییبو به آن چشمانی که در تاریکی سیاه تر و زیباتر بودند خیره بود. چشمانی که صداقت را میتوانست در آنها ببیند. لحظهی گفتن جملهی "ولی من یک لحظه هم از دوست داشتن تو دست نکشیدم" بیشتر دقت کرد. آن جمله زیاد از حد صادقانه بنظر میآمد.
آب دهانش را قورت داد و دستانش را مشت کرد. شاید باید با کسی حرف میزد. شاید واقعا لوهان راست گفته بود و همه چیز سوتفاهم بود. دلش میخواست اول با کسی که دانش و اطلاعات کافی را دارد حرف بزند و بعد به نزد جان برگردد و سوالی که ذهنش را چند ماه درگیر خودش کرده بود را بپرسد. "تو بهم خیانت کردی؟" جواب این سوال همه چیز را مشخص میکرد.
-بازم صبوری میکنی؟
باید میفهمید جان باز هم صبوری میکند یا نه؟! پیش خودش اعتراف کرد که از اینکه او را از دست بدهد میترسد.
جان سر تکان داد و با اطمینان گفت:
+صبوری میکنم.
-میشه نوبت دکتر رو برام بگیری؟
جان دوباره سر تکان داد و صاف ایستاد.
+میگیرم.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...