لباسهای فرزندش را در کمدش گذاشت و با لبخند به آنها نگاه کرد. آن لباسهای کوچک و دوست داشتنی باعث میشدند دلش قنج برود و برای بدنیا آمدن او لحظه شماری کند.
هرچند که میترسید. حال روحی خوبی نداشت و میترسید حتی بعد از بدنیا آمدن دیلن هم خوب نشود و پدر خوبی برای فرزندش نباشد.
در کمد را بست و نگاهش به شیشه شیر کوچک افتاد. برای خرید آن حساسیت به خرج داده بود. لثههای فرزندش را اذیت نکند، سنگین نباشد، سر آن کوچک باشد. در دست گرفت و به شکمش نگاه کرد.
-بابایی خیلی منتظرته عزیزکم.شیشه را کنار گذاشت و از اتاق بیرون رفت و نگاهی به ساعت انداخت. از بعد بحث آن شبشان جان سعی کرده بود شبها زودتر به خانه برگردد اما مشخص بود امشب برای اضافه کاری مانده است.
روی کاناپه نشست و لپتاپ جان را برداشت و روی پایش گذاشت. به دنبال مارک شیرخشک خوبی میگشت که مقوی باشد و باعث حساسیت نشود.
لبش را گزید و دستش را با لبخند کمرنگی روی شکمش گذاشت.
-تو یه پدر امگا نداری و متاسفانه باید شیرخشک بخوری..آرام خندید و به شکمش نگاه کرد.
-ولی قول میدم خوشمزه ترینش رو برات بگیرم.
حرکت فرزندش را زیر دستش احساس کرد و ابرویی بالا داد.
-تشکر بود؟ خواهش میکنم کوچولو.••••••••••••••
رستورانی که جلویش ایستاده بود بسیار گران قیمت بود و جان اصلا نمیفهمید چرا آن زن با او اینجا قرار گذاشته است.
در را باز کرد و به داخل رفت. مردی که مشخص بود از کارکنان رستوران است با لبخند به سمتش رفت.
-قربان..از اینطرف لطفا.جان متعجب اخمی کرد و همراه با او از پلهها بالا رفت.
مرد به پایین برگشت و جان پا به درون محوطهی رستوران گذاشت. ساکت و خلوت بودن آنجا نشان دهندهی این بود که این مکان کاملا اجاره شده است.زنی از پشت میزی بلند شد و جان به سمت او قدم برداشت. بدون آنکه سلام کند صندلی را عقب کشید نشست.
+خب؟زن خندهای کرد و با ناز روی صندلیاش نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
دستانش را روی دستههای صندلیاش گذاشت و با نگاه گیرایش به جان خیره شد.
-چند سال آمریکا زندگی کردن باعث شد منو یادت بره جان؟جان اخم پررنگی کرد و با دقت به صورت او نگاه کرد. چیزی به یاد نمیآورد.
+فکر نمیکنم اونقدر باهات راحت باشم که منو به اسم صدا میزنی.زن لبخند پررنگی زد و دندانهای سفیدش از میان لبهای سرخش پیدا شدند.
با دست اشاره کرد تا گارسون غذاها را بیاورد و چیزی نگفت.جان دستش را مشت کرد و نیم خیز شد تا بلند شود.
+من برای این مسخره بازیها اینجا نیومدم.
-آلفایی که باهاش توی رابطهای خیلی زیباست.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...