Part 32

84 23 17
                                    

پارت 32

هر چقد صدایِ خنده هام بلند تر میشد
چشم هام بیشتر غمگین میشدن..

.
.
.

+دلت برای پدرت تنگ شده؟
تهیونگ و یونگی از پرسیدن همچین سوالی متعجب شدن
تهیونگ که فهمیده بود جیمین چرا همچین سوالی پرسیده به جونگکوک نگاه کرد تا از حرفش چیزی بفهمه..
براش عجیب بود که چرا پدرِ جونگکوک باید میومد و توی رستوران از پسرش سوال میپرسید ! اما نمیخواست با سوال پرسیدن اونو اذیت کنه .. پس فکر کرد که بهتره جیمین که رابطه‌ی نزدیک تری بهش داره این سوال رو بپرسه..
جونگکوک کمی مکث کرد.. نمیدونست چرا همچین سوالی ازش پرسید ولی براش مهم نبود که جوابشو جلوی بقیه هم بگه.. اونارو مثل خانواده میدید..
خانواده ای که هیچوقت نداشت..
سرشو گذاشت پایین و بعد از چند ثانیه جواب داد
_نه دلم برای کسی تنگ نشده ..
و بعد به جیمین نگاه کرد
_دلم برای اون مرد تنگ نشده..!!
با خطاب شدنِ این حرف جیمین فهمید تا چه حد پسر درد کشیده که حتی اون رو پدر خودش نمیدونه..
اما لازم میدونست جواب این سوال رو بدونه ..
نگاهی به تهیونگ انداخت و هردو با نگاهشون میگفتن که دیگه نیازی به گفتنِ چیزی نیست..
اون روزی که مرد رو توی کافه دیدن هردوشون متعجب شدن و این جیمین بود که عصبی شد ..از اینکه جونگکوک اونقدر درد میکشید و پنهانش میکرد و به حدی رسیده بود که اون مرد رو پدر خطاب نمیکرد..
یونگی که اعصبانیتش برگشته بود روبه جیمین گفت
^میشه باهم حرف بزنیم؟
جیمین سرشو تکون داد و بلند شد ..
+ما میریم اتاق شماهم همینجا بمونید چیزی خواستید صدام بزنید ..
~باشه ممنون..
با رفتنِ جیمین و یونگی ،جونگکوک به تهیونگ نزدیک شد و لبخندی زد
_چطوری خرس عسلی؟
تهیونگ لبخندی به روحیه‌ی پسر زد ..و پرسید:
~چرا همش تظاهر میکنی؟
لبخند جونگکوک رنگ باخت و چشمایِ غمگینش بیشتر دیده شدن.. روشو برگردوند سمت صفحه‌ی تلویزیونِ خاموش شده و اروم گفت
_چرا چیزی رو نشون بدم که هیچ فایده ای برام نداره؟
~اما تظاهر به اینکه موضوع مهمی نیست ،بیشتر درد داره!
_ما دوراه بیشتر برای درد هامون نداریم ..
یا نشونشون بدیم یا پنهانشون کنیم ..هر کدومشون یه ضرری داره ..با نشون دادنِ دردام فقط باعث میشم جیمین هیونگ بیشتر نگرانم بشه و بیشتر از خودش غافل بشه ..من میخوام کمکش کنم که خوب بشه پس نباید دردای خودمو نشون بدم ..پس ترجیه میدم راه دومو انتخاب کنم چون هم من اروم تر میمونم هم بقیه..
~پس راهِ سوم چی؟
جونگکوک گیج شده سرشو چرخوند ؛
_چی؟
~تو فکر میکنی برای هر دردی دوراه بیشتر وجود نداره؟ فکر میکنی دیگه هیچ راه چاره ای نداری که بتونی انجام بدی؟ مگه چند سالته که اینطوری فکر میکنی؟ ما که اون بچه هایی نیستیم که با اسباب بازی یا خوراکی گول میخورن و فکر میکنن دیگه زخم هاشون ترمیم شده!
نه.. ما الان انسان های بالغی هستیم که چه بخوایم چه نخوایم درد هامون همیشه هست! همیشه کنارمونن و زخم هامون یاد اورِ روزایِ سختمونن.. راه سومی هم وجود داره ..حتی راه های بیشتری هم وجود داره !
تو میخوای به اون کمک کنی مگه نه؟ اما تو داری بیشتر اذیتش میکنی میدونی چرا؟ چون اونه که بیشتر به فکرته ..وقتی که میاد سر کار بعضی وقتا چند دقیقه هیچی نمیگه بعد یهویی برمیگرده به من میگه «یعنی جونگکوک غذا خورده؟ حالش خوبه؟»
جونگکوک شوکه شده به تهیونگ خیره شده بود ..اصلا نمیتونست باور کنه که جیمین در این حد به فکرش یا نگرانشه!!..وقتایی که خونه بودن جیمین هیچوقت همچین سوالایی نمیپرسید فقط خودش بود که سعی میکرد مواظب اون باشه اما مثل اینکه اشتباه فکر میکرد ..جیمین شاید سرد دیده بشه اما واقعا احساساتی داره که نشون نمیده...
_اما..
~آره.. اون نشون نمیده.. هیچی از احساسشو نشون نمیده ..و تو میخوای کمکش کنی که به خودش برگرده ..اما راه اشتباهی رو انتخاب کردی..پس باید درستش کنی تا دیر نشده ..
_میگی چیکار کنم؟ من نمیتونم پیش اون خودم باشم تو که دلیلشو میدونی!
~میدونم احمق!! تو اون همه مشاوره به من میدادی که پیش یونگی چطوری باشم و هیچکدومو خودت انجام ندادی!
_قضیه من با تو فرق داره.. من هنوزم میترسم از احساسم ..شاید قبولش کرده باشم اما ..اما میترسم..
چشماش پر از اشک شدن و همینطوری ادامه داد
_نمیخوام از دستش بدم..این چیزی نیست که برامون اتفاق بیافته.. من نمیخوام وقتی خوب شد بهش از احساسم بگم و اون فکر کنه من داشتم ازش سواستفاده میکردم .. من اینو نمیخوام تهیونگ.. من میخوام حالش خوب باشه و دیگه قلبش درد نگیره .. میخوام شبا خوب بخوابه و کابوس نبینه یا ساعت ها بعد از کابوسش بیدار نمونه.. میخوام غذاشو کامل بخوره و انقدر بی اشتها نباشه..من فقط میخوام دوباره برگرده به خودش و با صدای بلند بخنده ..و من بتونم خنده هاشو نقاشی بکشم ..نه روی بوم.. فقط روی قلبم!
تهیونگ از حرفای احساسیِ جونگکوک بغض کرد و همزمان لبخند زد.. اروم کنارش رفت و اونو در اغوش گرفت
~عشقِ تو به اون خیلی قشنگه جونگکوک.. جدی میگم.. اونقدر عشقت پاکه که فکر میکنم باید یه جایی ثبت بشه.. اما این وسط خودت رو فراموش نکن! توام یه قلب داری که باید بهش جواب بدی ..
اروم از هم جدا شدن و تهیونگ اشکاشو پاک کرد
~اشکاتو پاک کن که جیمین اینطوری ببینتت منو میکشه.. بعدشم..!
پسرِ مو مشکی صورتشو پاک کرد و چندتا نفس عمیق کشید .. وقتی بهتر شد سوالی به تهیونگ نگاه کرد
~به نظرت.. یونگی .. دیگه از من خوشش نمیاد؟
با گفتنِ حرفش سرشو انداخت پایین و با دستاش بازی کرد ..
~البته خب حق داره ..میدونم که من لیاقـتـ..-
_خفه شو احمق..! نشنیدی الان چی گفت؟ گفت سر فرصت بهت میگه..
~کی گفت با منه؟
_پس با کیه؟ اون مگه به غیر از تو با کسی ام میگرده؟
~اره اون دوستش که اومد باهامون سفر !
جونگکوک تک خندی کرد
_دیونه ای؟ اونا اصلا بهشون نمیخورن حتی از هم خوششون بیاد.. اونا فقط دوستن.. مثل منو تو!
~اما با اتفاقی که افتاد..
_این اتفاق تقصیر تو نبود! پس انقدر نیازی نیست خودتو اذیت کنی .. و یادت باشه ما همه مون کنارتیم ..باشه؟
هردو به هم لبخند زدن و دوباره همو بغل کردن..
دوای هر دردی یه چیزه.. شاید حرف زدن شاید گریه کردن شاید بغل کردن و شاید سکوت..
بستگی به انتخاب هر کسی داره که چطوری بخواد برای درد هاش مرهم انتخاب کنه..
اینو قبول داشتن که هردوشون یه سری چیزارو نمیدونستن و به راهنمایی نیاز داشتن .. اما اینو نمیدونستن که شاید نباید همه چیز رو انقد سخت گرفت.. زندگی اونقدری به ادما فرصت نمیده که انتخاب کنن.. یا باید زندگی کنی ..یا از دستش میدی!
.
.
.
با وارد شدنِ یونگی ، جیمین هم پشت سرش رفت و در اتاق رو بست.. یونگی روی تخت نشست و کمی سکوت بینشون به وجود اومد .. جیمین منتظر وایساده بود تا یونگی به حرف بیاد ..اما اون نمیدونست چیکار کنه.. واسه همین اومده بود که باهاش حرف بزنه
^راجبِ تهیونگ..
+خب!!
^ما دیگه قرار نیست توی اون کافه کار کنیم مگه نه؟
جیمین سرشو تکون داد
+اره .. فردا میرم یه کافه دیگه دنبالِ کار ..البته برای خودم نه ..برای تهیونگ!
^منم باهات میام.. ولی میخواستم بگم که میشه چند روز مواظب تهیونگ باشی؟
+اون که خونه اش روبه روی ماست پس نگرانِ چی هستی؟
یونگی دستاشو به هم قفل کرد و به زمین خیره موند
^نمیدونم..حس بدی دارم که میخوام تنهاش بزارم.. من میدونم اون چقدر این اتفاق براش سخت بوده و میدونم که قراره مدت ها توی خواب کابوسشو ببینه و از خواب بپره..میدونم خودشو سرزنش میکنه و هر بار ناخن هاشو میخوره.. میدونم بعضی وقتا یا پر خوری میکنه یا کلا هیچی نمیخوره.. میدونم قراره همش بخنده و بگه حالش خوبه تا ما نگرانش نشیم..و ایناست که منو نگران میکنه ..
جیمین از اطلاعاتی که از تهیونگ به گوشش میرسید متعجب شد.. یونگی کی وقت کرده بود انقد دقیق همه چی رو راجب تهیونگ بدونه؟
+خب ما که سه تامون از کار درومدیم پس چرا خودت نمیای پیشش یه مدت بمونی؟ هم اون تنها نمیمونه هم خودت! تازه باهم هم میریم دنبالِ کار و شبا پیش همیم..
یونگی با چشمایی که نشون از خوشحالیش بود به جیمین نگاه کرد
^راست میگی .. میتونم بیام کنارش تا تنها نباشه ..
یدفعه چشماش دوباره غمگین شدن
^اما اگه قبول نکرد چی؟
جیمین لبخندی زد و رفت کنارش نشست..
+نگران نباش من راضیش میکنم ..تو هم اگه میدونی امشبو پیشمون بمون ..همه امون تو حال میخوابیم چطوره؟
یونگی لبخندی بهش زد و دستشو گرفت
^ممنونم ازت ..نه برای الان بلکه بابت امروز و کمکی که بهمون کردی ..میدونم خیلی اذیت شدی ولی همه جوره کنار تهیونگ موندی و نجاتش دادی ..همینطور حواست به جونگکوک و حتی من هست .. اما لطفا توام مواظب خودت باش ..میتونم ببینم که هر بار که حالت بد میشه جونگکوک چقدر نگرانته و رنگ و روش میپره ..حتی امروز لکنت داشت .. نمیدونم این بچه چرا وقتی به تو میرسه انقد نگرانته..یکم به فکر خودتم باش!
جیمین به در اتاق خیره شد و سرشو تکون داد
+اره میدونم..اون زیادی با احساسه.. گاهی وقتا فکر میکنم دارم زندگیشو خراب میکنم..
^چرا همچین فکری میکنی؟
+چون زندگیِ من همش پوچه..! نمیخوام اونم کنارم این حسو داشته باشه.. خودم بهش گفتم بیاد کنارم زندگی کنه .. اما کنارِ من بودن براش سخت میشه ..
^اشتباه فکر میکنی اون خیلی کنارت خوشحاله.. من فکر میکنم اون کنارت خیلی چیزا یاد گرفته.. از روز اولی که دیدمش خیلی تغییر کرده .. یادمه همش استرس داشت و با چشمایِ بزرگش به بقیه زل میزد و مثل این بود که منتظر بود یکی دعواش کنه..
هر دو با یاد آوریِ روزای اول خندیدن..
^اما الان اعتماد به نفس بیشتری داره.. وقتی جایی میره و برمیگرده کامل مشخصه داره از پس خودش برمیاد..و همه اینا به خاطر توعه من مطمئنم..
جیمین لبخند کمرنگی روی لبش نشست
+امیدوارم همینطور باشه..
^و راجب اون عوضی..
جیمین با یاداوریِ هان اخم کرد و یونگی حرفشو ادامه داد
^میخوام کافه اشو خراب کنم.. حالا یا اتیشش بزنم یا وسایلاشو بشکونم فرقی نداره .. ولی میخوام جلوی چشمای خودش نابودش کنم.. و اولین کاری که میکنم اینه که لختش کنم و به صندلی ببندمش!!
+منم باهات میام.. هنوز حسابمو باهاش صاف نکردم..!
یونگی پوزخندی از حرفش زد و به این فکر میکرد اگه جیمین هم با اون حجم از اعصبانیتی که هیچوقت ندیده بود اون رو کتک میزد چه بلایی سرش میومد..قطعا باعث میشد دلش خنک شه!
^خوبه.. پس فردا باهم بریم ..به جونگکوک بگو میتونه فردا مرخصی بگیره بمونه کنار تهیونگ؟
+اره فکر کنم بتونه ..بریم پیششون؟
^اره بریم ..
بعد از برگشتنشون تا اخرای شب گفتن و خندیدن..
همشون سعی داشتن اتفاقات رو پشت سر بزار ..
هر کسی دردی توی قلبش داشت که یه جوری باهاش زندگی میکرد.. مثل جیمینی که به دنبالِ خودش میگشت.. توی ذهنش یا توی قلبش.. نمیدونست دقیقا کجا اما میدونست که با کمک جونگکوک باید بتونه..
جونگکوکی که با دراز کشیدن کنار جیمین و استفاده از پتوی مشترک به خاطر اینکه پتو هاشون کم بود به سقف خیره شده بود و نمیتونست دست از فکر کردن راجب حرفای بین خودش و تهیونگ برداره..!
اره درست میگفت ..خیلی راه ها برای برطرف کردن مشکلات هست اما وقتی اون مشکلات رو خیلی از نزدیک ببینیم و توش غرق بشیم فکر میکنیم دیگه هیچ راه حلی ندارن.. اما تنها کافیه به خودمون فرصت بدیم و کمی عاقلانه بهشون فکر کنیم تا از پسشون بربیایم..
جونگکوک به پسرِ مو نقره ایِ کنارش نگاهی انداخت و با دیدنِ جیمینی که چشماشو بسته با خیال راحت به سمتش برگشت و دستشو زیر سرش گذاشت و به تماشاش چهره‌ی زیباش مشغول شد..اون نمیدونست بیداره و شایدم نمیخواست بدونه.. تنها میخواست از دیدنِ اون از این فاصله‌ی نزدیک بیشتر استفاده کنه و قلبشو اروم کنه..امیدوار بود یه روزی هم جیمین بتونه خوب بشه و هم خودش بتونه راز قلبشو بهش بگه..

تهیونگ پتو رو با انگشتاش محکم گرفته بود ..
از فکرایی که میکرد متنفر بود از اون روز و اون حادثه و این اتفاقی که به گذشته‌ی تلخش اضافه میشد متنفر بود ..
سعی کرد بغضِ کوچیکی که گاهی بین افکار و سرزنش کردنِ خودش توی گلوش مینشست رو قورت بده تا بتونه بخوابه.. خواب؟ شاید باید بیدار میموند چون میترسید کابوس ببینه.. مطمئن بود اگه بخوابه قراره کابوس ببینه اما عمقیا خوشحال بود که دوستایی کنارش داشت که بدونِ هیچ قصدِ خاصی کنارش بودن و داشتن زندگی کردن رو یادش میدادن.. بودنِ بعضی ادما کنارت میتونه راه زندگی رو کمی هموار تر کنه..
شاید اتفاقی که براش افتاد از حماقتِ خودش بود..!!
اگه موقعی که جیمین میخواست کمکش کنه بهش اجازه میداد اینطوری نمیشد.. یا حتی میتونست خیلی راحت استعفاشو بنویسه و از اونجا بزنه بیرون.. الان که فکرشو میکرد میفهمید خیلی احمق بود که مثل بچه هایی که مدیر صداشون زده به دفترش رفته و بهش اجازه تعرض داده بود..
با فکر کردن به لمس هاش بدنش واکنش نشون داد و لرزید.. یونگی که کنارش دراز کشیده بود و حواسش به تک تک واکنش های اون بود کمی بهش نزدیک شد و اروم دستشو دورش حلقه کرد..
تهیونگ با تعجب چشماش بزرگ تر شده بودن و حتی توی نور کمی که از پنجره‌ی نشیمن وارد حال میشد مشخص بود ..
یونگی اروم سرشو کنار بالشتش گذاشت و کنار گوشش زمزمه ‌ی ارومی کرد که بقیه بیدار نشن.. غافل از اینکه هیچکس نخوابیده بود..
^چیزی نیست نترس.. نیازی نیست به چیزی فکر کنی اروم بخواب من مواظبتم..
با زمزمه‌ی اروم یونگی خیلی ناگهانی لرزشش قطع شد طوری که هر دو تعجب کردن..اما این تنها یه واکنش طبیعی برایِ تهیونگ بود چون میدونست دلیل اروم شدنش تنها یه حس امنیت کنار یونگی و داشتنِ احساسش بود..
ازش ممنون بود که برای دومین بار ..یا نه سومین بار توی لحظات سخت کنارشه و براش یه مکان امن میسازه..
فکر میکرد خیلی از یونگی دور باشه و هیچوقت نتونه احساسشو بهش بگه.. از وقتی فهمیده بود یونگی گرایشش فرق داره میترسید که خودش هم بهش واقعیت رو بگه.. اما با واکنش های یونگی و حرف هایی که اون شب زد تهیونگ نور امیدی توی چشماش روشن شده بود ..
حتی شده یه بار..دلش میخواست اروم زندگی کنه..
تهیونگ کامل برگشت سمتش.. سرشو به سینه اش گذاشت و خودشو توی اغوش یونگی فشار داد.. یونگی با لبخند از این حرکتش دستشو دور کمرش بیشتر حلقه کرد و هردو به هم نزدیک تر شدن..
~ممنون یونگی ..
و این اولین بار بود که اسمشو بدونِ گفتنِ هیونگ به زبون اورد و تصمیم گرفت از الان برای خودش و احساسش و حتی زندگیش بحنگه..
.
.
با فراموش کردنِ بعضی لحظه ها میشه از زمان های دیگه لذت برد و حسرتِ گذشته رو نخورد.. هر کسی توی زندگیش یه گذشته ای داره.. یه سرنوشتی که بهش دچار شده و شاید ازش راضی نباشه.. اما نباید خودت رو ببازی! چون سرنوشت تنها دست توعه.. این تویی که میتونی سرنوشت رو تغییر بدی و زندگیتو از اول بسازی..
اگه قرار بر این بود که با فکر به گذشته زندگی کرد هیچوقت ادما برای اینده اشون تلاس نمیکردن..
گذشته بخشی از ماست که هیچوقت نمیشه پاکش کرد یا تا ابد بهش فکر کرد.. بلکه این لحظه هان که همیشه همراهمونن تا بدونیم زندگی معنیش چیه ..
و این ادمان که با صدایِ بلند میخندن و غم هاشون رو پشتِ خنده هاشون پنهان میکنن..
و اون ادمی که تورو بلده خیلی خوب غم هاتو میشناسه..
.
.
.
Deli🤍

امیدوارم از هر کلمه یه چیزی یاد بگیرید و به خودتون فرصت بدید✨
به دلیلِ امتحاناتِ پایان ترمم که شروع شده احتمالا با تاخیر پارت بعدی رو اپ کنم امیدوارم درکم کنید🫂
شماهم اگه امتحان دارید موفق باشید 💜

روحِ تنها -jikook-Onde histórias criam vida. Descubra agora