-بهت که گفتم اگه بخوای قیافه مو ببینی می میری افسر.
اینو گفت و چشم هاش به خط باریکی از
قطره های خون دوخته شد که از زخم نامجون جاری بود؛ خون ترو تازه و قرمز بود ، آه قرمز:
-حالا که داری می میری بزار یه راز رو بهت بگم..
انگشتش که خونی شده بود رو لیسید و با اخم سرتکون داد درست مثل اینکه از طعم خون توی دهنش راضی باشه:
-بخاطر موهای قرمزم صدام نمی زنن فاکس.
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو بیرون داد بعد به آرومی و با حوصله سیگار رو از لب های خونیش دور کرد و روی زخم نامجون فشار داد و ناگهان کسی که حتی نمیتونست حرف بزنه شروع به فریاد زدن کرد و فاکس درست مثل اینکه مجذوب درد قربانیشه شده باشه بدون اینکه چشم ازش برداره دستشو روی دهنش فشار داد و درنهایت آرامش درحالی که اون داشت از درد دست و پا میزد، لب زد:
-راستش بخاطر عوضی بودنمه...╭─►✿@strangevkook 🎨
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...