قسمت هفتم
جانگکوک نمی تونست بیشتر از چند دقیقه بیهوش شده باشه اما وقتی به هوش اومد هیچ چیز شبیه قبلش نبود...هرچند که بیشتر توی این فکر مونده بود که چطور نمرده!
سرش به شدت درد می کرد و هوای سرد دردش رو چند برابر می کرد ، اطرافش بوی بدی می داد برای همین بخاطر بو خواست بالا بیاره اما فقط تونست اوق بزنه و چیزی از معده ش بیرون نیومد با گیجی به این فکر کرد که اگه معده ش خالیه فقط میتونه یه معنی داشته باشه اون یه چند وقتی هست که بیهوشه.
جانگکوک با این فکر ترسید و سعی کرد چشماشو باز کنه تا به تاریکی اطراف عادت کنه و بفهمه کجاست اما چشماش عادت نکرد چون چشم هاش با پارچه ای که حدس میزد سیاه باشه بسته شده بود و انقدری محکم بسته شده بود که کوک با حرکات گونه و پیشونیش حتی نتونست یک سانتم حرکتش بده...
جانگکوک به خوبی میدونست که همیشه خطر دزدیده شدنش توسط دشمنا و رقیب های پدر و برادرش وجود داره اما خب حداقل با خودش فکر می کرد تو اون خونه با اون همه سرباز در امانه چطور تونسته بودن اونو از عمارت بدزدن.
تونسته بودن؟؟؟
یعنی کسی دزدیده بودش یا اینکه این وضع کار فاکس بود! جانگکوک با فکر به اینکه اینجا بودنش میتونه کار فاکس باشه اونشب رو به یاد آورد که فاکس بوسیدش یادش بود که میون بوسه ها اون آشکارا دستشو روی کمر و باسنش حرکت می داد درست نزدیک جایی که جیب هاش قرار داشت ، جانگکوک اشتباه کرده بود اون وقتی عجله داشت کلیدو روی زمین ننداخته بود بلکه فاکس از توی جیبش کشش رفته بود:
-اون عوضی..
دندون هاشو بهم فشار داد و سعی کرد جلوی اشک هاشو بگیره که همین جوریش داشتن پارچه ای که روی چشمش بسته شده بود رو خیس می کردن:
-فاکس.
با صدای گرفته اسمشو صدا زد چون حدس میزد یه جایی نزدیکش نشسته و داره بهش میخنده:
- فاکس لعنتی میدونم اونجایی بیا بازم کن.
اما بازم جوابی نبود انگار که اون واقعا تنها بود برای همین بدون خجالت گریه ش شدیدتر شد و با کشیدن دستاش که محکم با طناب بسته شده بود زمزمه کرد:
-حرومزاده ی عوضی چرا انقدر دستامو محکم بستی؟
-نگرانی جای طنابا روی دستات بمونه عیبی نداره من از رد طناب روی بدنت خوشم میاد...
"صدای خود لعنتیشه"
فاکس خود هیولا بود چیزی که همیشه توی کابوس هات میتونستی پیداش کنی و خب حالا با بودنش شرایط حتی بیشتر از قبل ترسناک به نظر می رسید:
- فاکس؟
اسمشو برای اطمینان صدا زد و اون سریع جواب داد:
- منتظرم بودی؟
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...