قسمت یازدهم
- قربان کجا ماشین رو پارک کنم؟
تهیونگ ابرو بالا انداخت:
-پارک کنی؟
شی وو گیج از آینه وسط ماشین یا همون آینه دید عقب به تهیونگ نگاهی انداخت که با اخم بهش خیره بود:
-امم ... آدمای گنگ راهرو بستن... نمیتونم ماشینو ببرم داخل ، فکر کنم باید پیاده بریم داخل.
به سختی این جمله رو با زبونش ادا کرد و دست هاش که به خاطر استرس خیس عرق شده بود رو محکم به فرمون فشار داد:
-هنوز نمی دونی کجا کار می کنی مگه نه؟
تهیونگ اینو بدون اینکه بخواد شی وو جوابش رو بده پرسید و دست از لم دادن برداشت معمولا یه جوری روی صندلی لم میداد که می شد گفت مثل ژله وا رفته و انقدری پایین می رفت که گاهی اصلا توی پنجره ی ماشینم دیده نمی شد برای همین وقتی دست از لم دادن کشید و روی صندلیش درست نشست افراد باند هیون شیگ که جلوی ورودی ایستاده بودن تازه متوجه شدن که شی وو توی ماشین تنها نیست:
-فکر می کنی ما اومدیم حالشون رو بپرسیم که ماشینمون رو پارک کنیم و اونا هم با لبخند بهمون خوش آمد بگن؟!
بهش ضربه ای زد تا جلو روشو ببینه:
-تفنگاشونو نمی بینی؟
شی وو سرش رو از خجالت پایین انداخت و سعی کرد جلوی لرزیدنش رو بگیره اما نمی تونست...
وجودش پر از استرس بود و نمیتونست حرف های تهیونگ رو متوجه بشه ، اینکه چی ازش میخواد و الان باید دقیقا چه کاری رو براش انجام بده که البته این استرس وقتی چند برابر شد که تهیونگ دستشو پشت صندلی راننده گذاشت و خودشو جلو کشید تا مستقیم به صورت شی وو زل بزنه:
-ما پارک نمی کنیم بلکه با ماشین مستقیم میریم تو.
شی وو میخواست داد بزنه که چی یا اینکه از تهیونگ بخواد دوباره حرفشو تکرار کنه ولی حتی نمی تونست دست از زل زدن به جلوش برداره چون تا وقتی که تهیونگ اونطور داشت نگاهش می کرد اون حتی نمیتونست تکون بخوره چه برسه به اینکه ازش سوال بپرسه:
-اون در رو می بینی ؟ همون آبیه، با ماشین بشکنش و برو تو.
اینو گفت و دوباره به عقب رفت ، با این کارش شی وو تونست نفسی که حبس کرده بود رو بیرون بده و دوباره نفس بکشه بعد نگاهی به در آبی که تهیونگ بهش اشاره کرده بود انداخت که وسط حیاط ساختمون کوچیک و خرابه ای بود به نظر می اومد بالای سقف تک تیراندازی نیست و مشکلشون فقط همین آدمای جلوی در باشه:
-میدونی که تا صبح وقت نداریم؟
میدونست ، میدونست حتی اینم میدونست که این شاید امتحانی باشه برای ادامه ی کارش یا شایدم ترفیع اما حس میکرد همین که حرکت کنه یه گلوله خالی میشه تو مغزش:
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...