قسمت پنجم
- چه هوای خوبیه.
فاکس روی تخت چرخید تا به دیوار سمت راست اتاق نگاه کنه که زیبا و لبریز از گل بود و درست میون اون گل ها در جایی که پنجره قرار گرفته بود بانی کوچولو پشت میز پر از کتابش نشسته بود و به جای خوندن کتابی که رو به روش قرار داشت به بیرون خیره بود درست مثل اینکه پرنسی باشه که داخل قلعه اش زندانی شده، طبق چیزایی که شنیده بود پسر کوچیکه ی دونگ وون مثل پرنس بزرگ شده بود و هیچ ایده ی از دنیای تاریک اطرافش نداشت اما چون پسر مورد علاقه ی کپو بود شایعه هایی وجود داشت که جانگکوک ممکنه ولیعهد پنهان دونگ وون باشه حتی یه سری ها میگفتن یونگی فقط یه مترسکه.
فاکس اینو قبول داشت که گاهی بین کپوها پیش می اومد که برای محافظت از جانشین از ولیعهد پنهانی استفاده بکنن اما برای جانگکوک این قضیه به دور از ذهن به نظر می رسید چون جانشین ها همیشه توی خطر مرگ از طرف خائنین باند یا باندهای رقیب هستن گاهی کپوها فردی نالایق تر رو به عنوان جانشین اعلام می کنن که تمام سوءقصدها رو به سمت اون سوق بدن و جانشین اصلی در امان بمونه به این پروسه میگن ولیعهد پنهان اما اگه بخوایم منطقی نگاه کنیم نه یونگی بی عرضه بود و نه به جانگکوک می خورد که بتونه یه کپو باشه و وظایف یونگی رو انجام بده در نتیجه کلا ملتن و وراجی هاشون برای همین فاکس چشماشو چرخوند و به خودش کش و قوسی داد.
اینجا دچار مشکلاتی شده بود این زنجیر زیادی کوتاه بود و کلیدش فقط دست کوک بود و سه یونگم نمی تونست براش بازش کنه ، دستاش بخاطر تنگ بودن دستبندها کبود شده بود و این روی مخش بود و توی ذهنش نخوردن شراب رو هم به مشکلاتش اضافه کرد که به نظر این مشکل از بقیه مشکلاتش مهم تر بود.
به زودی دونگ وون از سفر برمی گشت و فاکس تنها سه روز وقت داشت که جانگکوک رو مال خودش کنه که به نظر کافی می اومد چون همین الانشم کوک مال فاکس بود.
راستش لازم نبود که فاکس تلاشی کنه تا مخ پسری که تمام عمرش رو تو تنهایی گذرونده و با کوچیک ترین کلمه کل مغزو ذهنش مختل میشه رو بزنه.
فاکس هنوز ساکت مونده بود و ترجیح می داد اول صبحی آروم باشه پس با حوصله از روی تخت بلند بزرگی که توی اتاق وجود داشت بلند شد و پرده های مواج سفید رنگ رو به شفافی شیشه بودن رو کنار زد تا از تخت پایین بیاد اما نور خونین خورشید به چشم هاش زد.
-لعنتی.
چشم هاشو جمع کرد و صورتشو برگردوند ، برای فاکس هیچ چیز به اندازه ی نور خورشید نفرت انگیز نبود انقدر از نور بدش می اومد که به راحتی میشد ادعا کرد یه خون آشامه که اگه نور بهش بخوره خاکستر میشه برای همین اون احمق که پرده های ضخیم اتاق رو کنار داده بود و پشت میزش تقریبا داشت آفتاب میگرفت رو اصلا درک نمی کرد.
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...