part4 🦊

2.3K 271 186
                                    

قسمت چهارم

 
- تروخدا جسی.

جسی عصبی سعی کرد دستاشو از دست کوکی جدا کنه:

-خودت گفتی نمیخوایش.

-یونگیم اول تو رو نمیخواست اما الانو ببین .

جسی برگشت سمتش و چشمای رنگیشو تنگ کرد امروز لنز سبز رو انتخاب کرده بود و موهای سیاهشو بالا جمع کرده بود، مدل بستن موهاش به کشیده شدن ابروهاش روبه بالا کمک زیادی کرده بود و این قیافه با تاب تنگ و دامن کوتاهی تکمیل شده بود تا به محض دیدنش کلمه ی سکسی توی ذهنت حک بشه:

-هنوزم منو برای خودش نمیخواد من برای بقیه ام اصلا چرا اینا رو به من میگی و خود یونگی نمیگی فاکس رو میخوای؟

کوک شونه بالا انداخت و اسانسی از چرب زبونی زمزمه کرد:

-خب چون داداشم همیشه به حرف تو گوش میده .

با این حرف حس کرد که جسی صد و هشتاد درجه تغییر کرد:

-باهاش حرف میزنم که فاکسو بفرسته اتاقت ولی قول نمیدم قبول کنه.

و قبل از اینکه کوک بهش جوابی بده روی پاشنه ی کفشش چرخید و تق ، تق کنان ازش دور شد.

جانگکوک مهبوت به اون خیره موند که چطور وقتی راه میره باسنش حرکت می کنه و با هر حرکت دامن کوتاهش چطور بالا و پایین میشه با همین کارش به راحتی چشم هر پسری رو دنبال خودش میکشوند و همه فقط منتظر این بودن که اون دامن برای یک لحظه یکم بالاتر بره تا بتونن بیشتر ببینن با دیدن این صحنه کوک به این فکر کرد که آها پس منظور فاکس از سکسی بودن دخترا این بود.

اون همیشه بهش میگفت که شبیه یه تیکه چوب خشکه و اگه میخواد دل نامجونو ببره باید لوندی رو یاد بگیره و حالا که جسی رو می دید متوجه منظورش می شد ، جسی بین برده های عمارت اسطوره ی لوندی گری بود انقدر لوس و با سیاست بود که حتی برادر سردش رو با وجود اینکه حتی باهاش نمی خوابید رام کرده بود حالا که بهش فکر می کرد اصلا یونگی چرا با جسی نمیخوابید؟ نکنه از دخترا خوشش نمی اومد؟

کوک ابرو بالا انداخت و از فکر بیرون اومد:

-چرا چرت و پرت میگی پس اون همه دختر و دوست دختر چی میگن.. فقط جسی تایپش نیست...

حرفشو نصفه رها کرد چون جمله اش حسابی بی سر و ته بود آخه مگه می شد جسی تایپ کسی نباشه و با این فکر به خودش نگاه کرد که شلوار پارچه ای سیاه رنگی پوشیده بود و پیرهن ساده ی سفیدش رو داخل شلوارش کرده بود با کفش های رسمی و موهای ژولیده، قطعا هیچ آیتم جذابی تو استایلش نبود و با این وضع باغبون خونشونم بهش نگاه نمی کرد.

"تف به این زندگی که من دارم"      

 و با عصبانیتی که اصلا مشخص نبود از کجا نشات میگیره به زیر زمین رفت، دیگه مثل قبل از این دخمه نمی ترسید فقط سریع راه میرفت تا به سلولی که میخواست برسه و به هیچ وجه جای دیگه ای رو نگاه نمی کرد چون می دونست دقیقا چی میخواد...

foxWhere stories live. Discover now