قسمت نهم
-آماده باش ،وضعیت آماده باش..
صدایی پشت سرهم این جمله رو فریاد می زد و هر لحظه داشت بهش نزدیک و نزدیک تر می شد اما نزدیک تر؟ شاید بهتره بگم که جانگکوک داشت به اون نزدیک می شد.
سرمایی عجیب داخل تنش نفوذ کرده بود برای همین دندوناش محکم بهم می خورد و پاهاش با اینکه به نظر از ترس تب کرده بود اونو با خودش به نا کجاآباد می برد درست انگار بدنش این راه رو از بس برای دیدن فاکس اومده بود با خودش حفظ کرده بود:
-اون روباه عوضی.
اینو زمزمه کرد و سعی کرد از پله ها بالا بره، طوری حالش خراب بود که حتی درست نمیتونست جلوشو ببینه اما هنوزم یه چیزی بهش میگفت باید به حرف فاکس رو گوش بده و هر چه سریع تر خودشو به یونگی برسونه اما چرا؟
چرا فاکس این حرفو بهش زد درحالی که بعدش بهش گفت نذار یونگی بکشتت؛ اگه می دونست که یونگی دنبال کشتنشه چرا بازم بهش گفت بره پیشش؟ با گیجی این سوال ها رو از خودش می پرسید که وارد روشنایی شد.
نور انقدر براش شدید بود که مجبور شد چند دقیقه چشماشو ببنده و بعد کم ، کم بازشون کنه درسته تو خونه بود خونه ی خودشون و با فکر به اینکه پدرش باید الان از سفر برگشته باشه و حتمی از اینکه اون خونه نبوده ترسیده و نگرانش شده خستگیشو فراموش کرد و سرعت بیشتری به پاهای بی جونش داد تا بتونه پدرشو سریع تر ببینه.
وقتی می دیدش حتمی بهش می گفت که چقدر ترسیده و چقدر نگران بوده که نتونه اونو دوباره ببینه و بابت اینکه اینطور احمقانه به فاکس اعتماد کرده و باعث دردسرش شده خیلی متاسفه حتمی با درس خوندش پولی که بخاطر حماقتش اون به فاکس داده بود رو براش جبران می کرد:
-ارباب...
"ارباب؟"
-ارباب جوان این شماین؟ خدای من...
جانگکوک با صدای شکستن ظرف هایی که جلوی پاش ریخت سرشو بالا آورد و با یکی از خدمتکارای یونگی مواجه شد که ظرف غذا از دستاش رها شده بود. اسمشو به یاد نداشت اما میشناختش برعکس اسمش قیافه ای به یاد موندنی داشت اگر اشتباه نمی کرد زن همونی بود که توی آشپزخونه غذاهای یونگی رو براش آماده می کرد:
-چه بلایی سرتون اومده؟؟
اون بهش نزدیک شد و همزمان فریاد زد:
-ارباب جانگکوک برگشتن خونه ، ارباب جانگکوک برگشتن...
همینطوری داشت داد و هوار می کرد و با صداش مغز کوک داشت منفجر می شد:
-آخ ، کم داد بزن .
سرشو با دستاش گرفت و پرسید:
-بابام کجاست؟ میتونی کمکم کنی برم پیشش؟
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...