قسمت دوم
- تو نمی خوایش؟ چرا؟
یونگی با گیجی پرسید و به قفس اشاره کرد:
-به اندازه ی کافی خوشگل نیست؟
کوک شوکه از حرفای برادرش داد زد:
- آخه هیونگ این چه کوفتیه آوردی؟ الان داری بهم یه آدم کادو میدی ؟
یونگی منطقی جواب داد:
- خب نه ، در واقع دارم بهت یه برده میدم دیگه هیجده سالت شده باید یه فکری به حال اون پایینی بکنی.
جانگکوک گیج خط نگاه برادرش رو گرفت که به پایین تنه اش درست به زیر کمربندش می رسید و با خجالت عقب کشید:
- هی یونگی!
اون ابرو بالا داد و سرشو تکون داد:
-خب باشه پس اگه نمیخوایش اوکیه..
و قبل از هر حرف دیگه ای پارچه رو دوباره روی قفس انداخت تا داخل قفس قابل دیدن نباشه یا بهتر اگه بخوام بگم اون پسر داخل قفس جایی رو نبینه:
-بندازینش انبار، بهش آب و غذا هم ندین تا زودتر بمیره و بندازیمش دور.
جانگکوک به قفس نگاه کرد که هنوز از زیر پرده میتونست
سایه ی اون پسر بیچاره رو ببینه و هول دست برادرش رو گرفت:
-بندازیش دور منظورت چیه؟
-شاید ندونی کوکو اما خریدن برده شبیه این جمله ست که لطفا موقع خرید دقت فرمایید زیرا جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود به هرحال که تو نخواستیش پس به درد نمیخوره.
و داد زد:
-پس منتظر چی وایسادین بدرد نخورا ببرینش.
جانگکوک درحالی که سرجاش خشکش زده بود با گیجی به قفس اون پسر بیچاره که داشتن می بردنش خیره موند و
متوجه ی حرف یونگی به جسی نشد که زمزمه وار گفت:
-اون میاد دنبالش ...
داشت به این فکر می کرد که یعنی حالا چه بلایی سر اون برده می اومد فقط چون اون قبولش نکرده بود؟ یعنی برادرش جدی، جدی می کشتش؟ آخه برای چی باید یه آدم بهش کادو میداد!
-نمیخوای بیای پایین؟
کوک به خودش اومد و به پدرش نگاه کرد که توی چارچوب در ایستاده بود:
-هنوزم از دستم ناراحتی؟
جانگکوک از جاش پرید و لباسشو مرتب کرد:
-الان میام.
-میدونم ایده ی خوبی نبود که تولدتو زودتر بگیریم ولی ناراحت نباش دیگه میشه؟
اون رفت کنار پدرش و لبخند زد:
-من فقط داشتم امم به کتابام یه نگاهی مینداختم داری زیادی بزرگش میکنی من که دیگه بچه نیستم.
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...