قسمت نوزدهم
- نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیفته بهت قول میدم.
میدونست ، میدونست وقتی کنار تهیونگ می ایسته هیچ کس نمیتونست بهش نزدیکت بشه چه برسه بهش صدمه بزنه اما بازم با این حال نگران بود البته نه نگران صدمه دیدن خودش:
- زودباش سوار شو.
تهیونگ دستشو از خودش جدا کرد و با چشماش سریع در رو تحلیل کرد و اینکه صدای آژیر ازشون چقدر فاصله داره سعی کرد تمرکز کنه تا صدای تکون خوردن سنگ ریزه ها زیر چرخ تخمین بزنه بعد به جونگکوک نگاه کرد که حالا توی ماشین نشسته بود اگه ماشین با در برخورد می کرد باید سمت راست رو درگیر می کرد تا کمترین صدمه به جایی که کوک نشسته بود وارد بشه پلک زد و زمزمه کرد:
-بریم تو کارش.
داخل ماشین سرخورد و کتشو از تنش در آورد و روی کوک انداخت:
- باهاش صورتتو بپوشون زود، زود.
جونگکوک هول کوک پیراهن سیاه تهیونگ رو روی سرش انداخت و از اونجایی که الان وقت سوال پرسیدن و دلیل خواستن از تهیونگ نبود به حرفش گوش داد و تا جایی که شد صورتشو پوشوند و فقط چشماشو بیرون گذاشت.
تهیونگ وقتی مطمئن شد صورت کوک مشخص نیست ماشین رو راه انداخت و منتظر موند باید مطمئن می شد کسی پشت در نیست نباید هیچ کس رو زیر می گرفت این نکته ی ماجرا بود...
- امشب هر چی که شد نترس.
دستشو گرفت و به چشم های درشتش که درست مثل یه بچه گربه از زیر کت بیرون زده بود خیره شد:
- نمیذارم یه خطم روت بیفته.
کوک با ترس سرتکون داد و تهیونگ دستشو رها کرد و دنده رو عوض کرد:
- محکم بشین.
تهیونگ همینو که گفت پاشو ووی گاز گذاشت و تا آخر فشارش داد ماشین با صدایی وحشتناک شتاب گرفت و درست مثل تو فیلما که میگفت ویژژژژ راه افتاد و مستقیم رفت توی دروازه:
- یا خوددددد خددااااااا.
جونگکوک توی صندلیش جمع شد و از ترس فریاد کشید:
- میذاشتی یه دقیقه از وقتی گفتی خطم نمیندازی روم بگذره بعد بکشممممم.
-یه ثانیه خفه شو..
ماشین پرت شد توی خیابونی که کلی ماشین پلیس اونجا بود حدودا پنج یا شیش تا بودن ماشین هایی که فقط تو نگاه اول دید که با آژیرهاشون کل کوچه ی تاریک رو روشن کرده بودن و رنگ های آبی و قرمز آژیرها منظره ای ترسناک ساخته بود که ماشین های سیاه رنگ شخصی جلوشون حتی از اونا هم ترسناکتر به نظر می اومدن.
تهیونگ با یه دور سریع فرمون رو با دستاش چرخوند و ماشین با صدایی کشیده شدن چرخ ها روی خیابون چرخید انقدر سریع اینکارو کرد که جای خط لاستیک ها رو خیابون موند و بوی تایرها روی هوا پخش شد بعد گازشو گرفت و مستقیم راه افتاد اما پلیس ها هم از این یدفعه وارد شدن ماشین تهیونگ توی خیابون درحالی که داشتن فکر می کردن چطور بریزن داخل شوکه شده بودن برای همین وقتی اونا راه افتادن اونا یکم بعد یکی یکی افتادن دنبالشون؛ کوک شوکه خم شد و به پشت سرش خیره شد که پلیس ها درست شبیه سگ های گرسنه ای که گوشت دیدن دنبالشون می کردن:
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...