قسمت چهاردهم
- آخ...
جونگکوک درحالی که کل بدنش درد می کرد ناله ای کرد و روی تخت غلت خورد بدنش یه حس خستگی خاصی داشت و حسابی هم گیج و منگ بود انگار که دنیا داشت روی سرش می چرخید:
-چطوری روی تخت خوابیدم؟؟
از خودش پرسید و چشماش رو نصفه باز کرد:
-مگه دیشب حموم نبودم؟!
اخمی کرد و به یاد آورد که چطور از وان بیرون اومده بود و بعدش رفته بود سراغ بوفه ی مشروب و همین تنها چیزی که یادش بود اینکه داشت در حد خفه کردن خودش مشروب میخورد:
-این چه کار احمقانه ای بود...
بخاطر سردرد ناشی از خوردن نوشیدنی دستشو گذاشت روی سرش:
-کدوم احمقی توی جای غریبه مست میکنه آخه.
و سعی کرد به خودش بیاد تا اوضاع رو بسنجه به هر حال بخاطر حالش، دیشب به این توجه نکرده بود که درسته از دست برادر عوضیش فرار کرده اما حالا توی لونه ی روباه بود روباهی که اصلا هیچ ایده ای نداشت که کیه و اینجا چیکار می کنه؟ آیا این عمارت خونه اش بود؟ پس اگه همچین خونه ای داشت چطور برده شده بود؟؟؟جدی فقط بخاطر یه آدرس خودشو به دردسر انداخته بود تا بهش نزدیک بشه؟
سوال بی پاسخ زیاد بود چون حتی وجود خود فاکس هم برای کوکی سوال بود اما الان وقتش بود که باهاش سر نقشه هاش بحث کنه نه چیز دیگه چون مطمئن بود اون بی خودی نجاتش نداده فاکس آدمی نبود که هیچ کاری رو بی دلیل انجام بده و یا بهتر بگم به شخصیتش نمیخوره کسی رو نجات بده اصلا خود کلمه ی نجات با فاکس در تضاد بود ولی وقتی به خودش نگاه کرد تمام اینا رو از یاد برد و درست مثل اینکه یه سیم برق 200 ولتی بهش وصل کرده باشن از جاش پرید:
-یا خدااا لباسام! لباسام کدوم گوریهههه!؟؟
کوک بدون هیچ لباسی روی تخت بود و حتی لباس زیر هم نداشت چیزی که جونگکوک هیچ وقت بدون اون نمی خوابید معمولا پسرای دیگه براشون عادی بود که بدون لباس و لخت بخوابن اما جونگکوک به هیچ وجه بدون لباس خوابش نمی برد حتی برادرش یونگی هم مثل اون همیشه لباس می پوشید و میخوابید شاید میشد گفت یه عادت خانوادگی بود برای آماده بودن وقتی حمله میشد یا اگه عمارت آتیش می گرفت برای همین غیرممکن بود که خودش لباساشو در آورده باشه:
- ولم کن گرممه.
صدای خودش توی سرش اکو شد که صبح روز قبل داشت فریاد می زد گرمه و بعد داوطلبانه پیرهنشو در آورد و سمت فاکس پرت کرد:
- خدای من نباید انقدر مطمئن می بودم که عادت مستی ندارم.
چشماشو بست و روی زمین نشست:
-لعنتی یعنی شلوارمم جلوی فاکس درآوردم؟
نفسی کشید و سعی کرد به خودش دلداری بده:
DU LIEST GERADE
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...