chapter4

557 66 8
                                    

بعدازیک ساعت بالاخره ازحموم دل کندم.موهامو وتنمو با حوله خشک کردم وازچمدونم دنبال یه لباس خوب گشتم به نظرمن اولین دیدارخیلی مهمه.بعدازاینکه ازکلاس اومدم بایدوسایلم رو مرتب کنم.تصمیم گرفتم یه تیشرت گشاد سفید با یه سرهمی لی ازروش بپوشم.ریمل  ویه رژ صورتی زدم.موهامو باکش جمع کردم.ازتوی یخچال یه سیب برداشتم وبه ساعت نگاه کردم.ای وای ساعت 7:40است 20دقیقه دیگه کلاس شروع میشه.کیفمو برداشتم وکتونیم رو تودستم گرفتم.دروبستم توی راهرو سریع کتونی سفیدم رو پوشیدم.میدوییدم وسریع از پله ها پایین اومدم.تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم اتوبوس راه افتاد دنبالش دوییدم ودستمو تکون میدادم تا وایسته.اتوبوس وایستاد ومن باعجله ازپله هاش بالارفتم.صندلی خالی وجود نداشت براهمین مجبور شدم دستم رو ازدستگیره ای که روی سقف اتوبوس بود آویزون کنم.اوه فاک!5دیقه دیرکردم.در کلاسو زدم.آخه چرا اولین روز درسی باید این اتفاق بیوفته؟خوشبختانه استاد چیزی نگفت ومن روی تنها صندلی خالی که ته کلاس بود نشستم.سریع کتاب هندسه رو برداشتم سعی کردم حواسم رو روی درس و استاد بزارم اما مگه میشد؟!من واقعا درک نمیکنم اینجا کلاس درسه یا....کلاس تموم شد ومن هیچی نفهمیدم یعنی بدتراز اینم میشد؟وقتی به اون دخترو پسر که داشتن باهم لاس میزدن فکرمیکنم حالم بدمیشه.چقد بی جنبه!من رفتم تومحوطه ویه قهوه گرفتم تاحواسم روپرت کنم ازچیزایی که دیدم وبرام اتفاق افتاد.وقتی که روی نیمکت نشستم نایل وچندتاپسردیگه دیدم که اوناهم مثل نایل پانک بودن.اونا راه یه دختر روبنداورده بودن وداشتن باهاش لاس میزدن.اینجا دانشگاه واقعا؟!شاید من اشتباهی اومدم.کلاس بعدیم عین برقوباد گذشت چون کلاس موردعلاقم بود.زبان فرانسه.همیشه چیزایی که دوسشون داریم سریع ازدستمون فرار میکنن.وقتی که رسیدم اتاقم کاترین ولارا رسیده بودن.اونا شام پیتزا سفارش داده بودند وگفتن سهم من روی میز غذاخوری پلاستیکیه که توی آشپزخونه هستش.من لباسام روعوض کردم ورفتم تاغذابخورم.تامیخواستم اولین تیکه پیتزارو بزارم دهنم گوشیم زنگ خورد.ناشناس بود.جواب دادم وهرچی الو الو کردم جواب نداد.خوددرگیر ه مریض.اون شماره تاصبح به من چندبار زنگ زد ولی هیچ جوابی نداد ومن تصمیم گرفتم گوشیم رو خاموش کنم.عجب شانسی فردا یکشنبه هستش ومن میتونم وقت بیشتری برا آشنایی بیشتر دانشگاه بزارم.وقتی گوشیم رو روشن کردم تا به هری  زنگ بزنم.اون داداش منه وخیلی تا الان بهم کمک کرده هم از لحاظ درسی هم اینکه توشرایط سخت دلداریم داده اون برادر عالیه.داشتم میگفتم وقتی گوشیم رو روشن کردم5تا مسیکال و2تا smsداشتم.اولین sms رو خوندم.

*توخیلی بانمکی من ازت خوشم اومده*

*فردا میبینمت*

همش ازاون شماره ناشناس بودن.به هری زنگ زدم وباهم حرف زدیم اون گفت دلش برام تنگ شده واینکه سعی میکنه بعضی موقع ها ازاداره ای الان توش مشغول به کاره مرخصی بگیره وبهم سربزنه.من مثل همیشه قبل ازخواب دعا کردم این عادت خوب رو هری یاد داده ومن واقعا این ازش ممنونم بابت این حس آرامش.صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بلند شدم وقتی ازدستشویی بیرون اومدم گوشیم روچک کردم باز یه smsازاون فردناشناس که نوشته بود"تا 1ساعت دیگه میام دنبالت"

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

~~~~~~~~~~~~~

Hello guys!

امییدوارم ازاین chapterخوشتون اومده باشه.

مثل همیشه:comment&vots plz

Ilove you so much:-*

Bad boy《N.H》Место, где живут истории. Откройте их для себя