روی صندلی سفید میز توالت نشسته بودم و موهام رو یک طرف شونم انداخته بودم.توی فکر بودم و آروم برس رو روی موهام سر می دادم.پتو رو کشیدم کنار و به طرف بالشت خزیدم.پتو رو تا گردنم کشیدم و چشم هام رو بستم.صدای در و قدم های کسی رو به سمت تخت احساس کردم.نایل!روی تخت نشست و گوشه لبم رو بوسید توی گوشم زمزمه کرد
"چطوری میتونم از دستت بدم وقتی اندازه ی نفس کشیدنم دوستت دارم؟"
راست روی تخت نشست و صداش بغض دار به نظر می رسید
"اوه خدایا!ای کاش از اول من درگیرت نشده بودم"
اشک توی چشم هام جمع شد و من لبم رو گاز گرفتم. پتو رو کنار زدم و آروم روی تخت نشستم.نایل رو از پشت بغل کردم و سرم رو داخل گودی گردنش فرو بردم.گردنش رو بوسیدم و بیشتر به سینم فشارش دادم.نایل تقریبا با هق هق گفت
"جس.باور کن دوستت دارم.نه!من عاشقتم...من چیکار میتونم بکنم برای داشتنت.میدونم که نمیشه.میدونم بالاخره من تو رو از دست خواهم داد"
از شونش گرفتم و به طرف خودم چرخوندمش برای چند لحظه توی چشم های اشکیمون زل زدیم.من دستم رو لای موهاش کردم و به طرف خودم کشوندمش.لب های لرزون از گریم رو روی لبای خیس از اشکش گذاشتم و آروم بوسیدمش.اینبار دیگه از بوسه های وحشیانه خبری نبود.این پر از احساسات بود.احساساتی که غرورمون نمیزاشت بیانش کنیم ولی خودمون داشتیم توش غرق می شدیم.
آروم ازش جدا شدم و شستم رو روی گونه ی صاف و سفیدش کشیدم."بیا بخوابیم.همه چیز درست میشه.من هیچوقت ترکت نمی کنم.حتی اگه تورو ببرن زندان من هم باهات میام"
با گفتن کلمه زندان آروم لرزیدم ولی خیلی زود آروم شدم.نایل مثل یه بچه ضعیف شده.تو این چند وقت خودش رو داره برای محافظت از من به در و دیوار میزنه...!
یه دستم رو روی کمرش گذاشتم و اون یکی دستش رو روی سینش گذاشتم و به سمت تخت هلش دادم.پتو رو روی خودمون اتداختم و اینبار بر خلاف همیشه من براش حصار محکمی شدم.****
چند دست لباسی رو که مادر بزرگ زین بهم داده بود رو توی کوله چپوندم.
"ناایل!"
داد زدم و یه نگاه به آئینه قدی انداختم.از توی آئینه به نایل خواب نگاهی انداختم و ابروم رو باحرص بالا دادم.
"مثل اینکه نمیخوای بلند بشی.باشه!من که حرفی ندارم"
زیر لب گفتم و به طرف تخت رفتم.پتو رو کنار کشیدم ولی فایده ای نداشت.نایل ناله ای کرد و توی تخت غلط خورد.چشم هام رو چرخوندم و روی تخت بلند شدم.زیر لب1،2،3کردم و با چشم های بسته شروع کردم به پریدن همزمان جیغ می کشیدم و نایل رو صدا می زدم.
مادر بزرگ زین با ترس در اتاق رو باز کرد.وقتی من رو دید که دارم می خندم خیالش راحت شد.نایل خمیازه کشان بلند شد اما وقتی چشمش به پیرزن افتاد خودش رو جمع و جور کرد و خمیازش رو خورد.