کمرم داره از سرما یخ میزنه ولی سرم روی ی چیز گرم و نرمی ئه!به علاوه...من انگار دور یه حصاری قرار گرفتم.حصاری که توش میتونم امنیت و آرامش رو حس کنم.چشم های پف کردم رو آروم باز کردم و نایل رو از بالای چونه اش نگاه کردم.نفس هاش بلند و با فاصله بود پوستش سفید تر از قبل به نظر می رسه اخم ظریفی داره.
خودم سریع ازش جدا کردم و روی زانوهام نشستم.دستاش رو گرفتم... سرد بود!با دستام صورتش رو قاب گرفتم و تکون دادم."نایل؟!...نایل؟!...نایل؟!"
نزدیک بود گریم بگیره.این تو این هاگیرواگیر چه کوفتیه؟!
دو تا از انگشت هام رو روی گردنش گذاشتم...نبضش آروم تر از حد معمول میزنه!
سریع بلند شدم و به طرف در آهنی رفتم.چند بار میله های در رو تکون دادم و زین رو صدا کردم.بزارید نگم چه طوری باهم آشنا شدیم.ولی...آه.باشه.اون زنیکه هرزه انقدر زین زین کرد که فهمیدم.
زین با موهای ژولیده و چهره ی ترسیده و خواب آلود به طرفم اومد."چی شده جسیکا؟!"
"اون...اون حالش خوب نیست.یه جوری تنفس و نبضش غیر عادی ئه!"
من گفتم و به نایل روی زمین اشاره کردم.زین یه ابروش رو بالا داد و با شک بهم نگاه.
"باور کن...من دروغ نمیگم.نایل...نایل حالش بده.خواهش میکنم"
با خواهش گفتم و سریع اشکم رو پاک کردم تا زین نبینه.اون زنجیره ای از کلید های بزرگ رو از توی جیبش بیرون کشید و خیلی سریع در آهنی با صدای تیکی باز شد.زین به طرف نایل رفت و منم پشت سرش قدم بر می داشتم.زین روی یکی از زانوهاش نشست و از بازوهای نایل گرفت و چندبار محکم تکون داد.نایل حرکات خاصی از خودش نشون نمیده و این باعث میشه زین به حرف من برسه.زین خیلی سریع به من نگاه کرد و چشم هاش گرد شده بود.اون چیزی فهمیده؟!
"اتفاقی افتاده؟!"
با صدای آروم و نامطمئن گفتم و آب دهنم رو به زور قورت دادم.زین سرش رو به نشونه منفی تکون داد و بغل من ایستاد.
"این...برای اولین بار تو این مدت!اون دیگه این حالت بهش دست نمی داد.در واقع اتفاق خاصی نیست."
"اگه اتفاق خاصی نیست پس چرا چشم هات انقدر ترسیده به نظر میرسه؟!چرا زین...تو میدونی الان چه اتفاق لعنتی داره میوفته ولی به من نمی گی!"
توی صورت زین داد زدم.بعد چند ثانیه تازه متوجه کارم شدم...عقب کشیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم.
"بیخشید"
زیر لبم گفتم و اون فقط سرش رو تکون داد.
"شاید الان فقط بهتر باشه که نایل رو به یه درمانگاه برسونیم...هیچی ولش کن پیشنهاده مسخره ای بود...من میرم لویی رو صدا بزنم"
سرم رو تکون دادم و اون خیلی سریع برای آوردن لویی این اتاق یا بهتره بگم...سلول رو ترک کرد.یه قسمتی از اتاق از نورخورشید روشنه.یعنی صبحه؟!اصلا...ساعت چنده؟!روی صفحه ساعتم تمرکز کردم تا بتونم ساعت رو چک کنم اما صدای در باعث شد من دست از تلاش بردارم.
سرم رو بالا گرفتم و دو تا سایه رو دیدم که همراه با وردشون به سلول پچ پچ میکردن.بالاخره نور کم باعث شد چهره هاشون رو تشخیص بدم زین همون حالت بهم ریخته ی خودش رو داشت و لویی...
قسم میخورم این چهره برام تا مرگ ( یعنی خیلی زیاد!از اصطلاحاتمه! P: )آشناست.اونم وقتی منو دید برای ی لحظه صحبتش با لویی رو قطع کرد و با چشم های ریز بهم خیره شد.اون...انگار که یه جک بامزه یادش اومده باشه با همون اخم ظریفش لبخندی زد.