chapter14

530 40 21
                                    

نه، نه.این حقیقت نداره.من نباید یه مشت دروغ مرد غربیه رو که فقط2،3ساله میدونم پدرمه باور کنم.چرا باید اینجوری بشه؟؟هه!من حتی شانس دیدن عکسه مادرم رو هم نداشتم.سرمو بردم بالا و چندبار پلک زدم،دستمو روی صورتم کشیدم و خودم پرت کردم رو تخت تا اونجایی که توان داشتم هق هق زدم،دیگه مرگ یا زندگی هیچ اهمیتی برا من نداره.صدای باز و بسته شدن در اتاقم رو شنیدم حتما اون خانم که به اصطلاح مادر منه اومدا تو.حتی فکر کردن به این که یه عمر بدون مادر بزرگ شدی و بهت دروغ گفتن و یه مادر قلابی بهت معرفی کردن باعث میشه یه درد رو توی سینم احساس کنم.

"دخترم؟!؟دخترم چی شده؟؟!"

اون گفت و موهام رو نوازش میکرچه قدر راحت میتونه دروغ بگه.من سرمو بیشتر توی بالش فرو بردم تا جایی که نتونم صداش رو بشنوم، صداش مثل یه چکش تو سرمه.دستشو محکم از روی سرم کنار زدم و شروع کردم به بالا پائین کردن اتاقم.نمی دونم از کجا شروع کنم ،نمی دونم چی بگم.جلوش ایستادم و توی چشماش زل زدم
"چرا بهم دروغ گفتی تو این همه مدت؟؟"

این تنها جمله ای بود که از دهنم بیرون اومد.اون یه لحظه با تعجب به چشماش زل زد بعد خندید طوری که سرش به عقبو جلو میرفت.اون داره حرسمو درمیاره.دستمو مشت کردم گفتم

"من جدی ام شارلوت واتسون"

"شارلوت واتسون؟!!"

اون گفت، انگار یه موضوع تعجب آور دیگه ای شنیده.سرمو به نشونه تایید تکون دادم.اون دست به سینم جلوم ایستاد

"چه دروغی؟چی میگی واسه خودت جسیکا؟؟"

"من همچیو از پدرم شنیدم.اون بهم گفت تو مادرم نیستی"

"تو واقعا باور کردی؟"

"معلومه.هرچی باشه اون پدرمه"

"خب آره.من مادر واقعیت نیستم ولی از یه مادر واقعی برات چیزی کم نزاشتم.تو مثل بچه ی خودمی تا حالا نزاشتم که کمبودی احساس کنی ،واقعیتش تو بزرگ شدی و من میخواستم که این موضوع رو یه وقت مناسب بهت بگم ولی حالا خوشحالم که پدرت پیش دستی کرده و الان کار من آسون تر شده"

اون گفت و شونه هاشو بالا انداخت و رفت که در اتاق رو باز کنه، من با ناباوری سرمو تکون دادم اون واقعا فکر میکنه برخورد با این موضوع برای منم به اندازه اون راحتو ساده بوده؟!اون چطور تونست احساسات منو نادیده بگیره؟!!

"برای من بلیط لندن بگیر"

صدام از حد معمول بلند تر بود و این منو و مامان رو سورپرایز کرد.من چطور هنوز مامان صداش میکنم؟؟اون برگشت و بازوهامو گرفت و من فورا دستاشو کنار زدم.

"ببین دخترم.."
من چشم غره رفتم و اون حرفشو تغییر داد و حرفشو ادامه داد
"باشه باشه.ببین جسیکا الان تو عصبی هستی، داری زود تصمیم میگیری تو هنوز یک روز فرصت برای موندن داری.خب؟ما میتونیم راجع به این موضوع حرف بزنیم"

Bad boy《N.H》Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt