chapter27

504 30 23
                                    

_5 سال بعد_

"پس بیاید با بیشتر کردن مرکز های ترک اعتیاد به نسل خودمون،نسل آینده و مردم کشورمون و همچنین جهان کمک بزرگی بکنیم"

با تمام شدن حرفم جمعیتی که توی سالن اجتماعات دانشگاه بود بلند شدن و برام دست زدن.ازشون تشکر کردم و به پشت صحنه رفتم.توی اتاق کوچیکی که اونجا بود لیام رو دیدم.لبخند زدم و به طرفش رفتم.من رو توی بغل محکمش گرفت و منو بشتر به سینش فشار داد.

"تو عالی بودی خانوم دکتر"

لیام دم گوشم گفت و منو آروم از خودش جدا کرد.لبخند ملیحی زدم و دستش رو گرفتم.با هم از اتاق کوچیک بیرون اومدیم و هردومون خانواده هامون رو دم در دیدیم.در واقع،خانواده لیام رو دیدیم.مادر لیام دستش رو برام باز کرد و منو توی آغوشش گرفتم

"تو خیلی خوب شده بود پشت اون تیریبون عروس عزیزم"

خودمو توی بغلش جمع کردم و اون چند بار به کمرم زد.بعد از چند دقیقه،لیام دست من رو گرفت و به سمت راهروی خروجی هدایتم کرد.با تعجب بهش نگاه کردم و اون توضیح داد

"میخوام یکی از بهترین کارمند هام رو بهت معرفی کنم.تازگی ها به سمت مدیر داخلی رسوندمش در واقع،بعد از من همه کار اونه"

شونه هاش رو بالا انداخت و با لبخند جذابش در ماشین رو بران باز کرد.سوار ماشین شدیم و خیلی زود توی آژانس هواپیمایی لیام بودیم.قبل از این که وارد اتاق کارش بشیم به منشی گفت که سه فنجون قهوه برامون بیارن.به طرف میز بزرگش رفتم.کیفم رو روش گذاشتم و روی صندلی چرخدارش نشستم.به صندلی چرخی دادم و به تابلو بزرگی که از یه هواپیما بزرگ بود خیره شدم.یه نفر در زد و وارد اتاق شد و من فکر کردم که قهوه هامون رو آوردن ولی با شنیدن همون لهجه و صدای آشنا خون توی رگ هام خشک شد.
چرا الان نایل؟!چرا الان که کمتر از 1 هفته دیگه جشن نامزدیمه!؟
لیام به سمت صندلی اومد و صندلی رو چرخوند

"معرفی میکنم.خانوم جسیکا واتسون متخصص جراحی قلب و نامزد بنده...

به سمت نایل رفت.چند بار روی شونش زد و گفت

"و ایشون هم نایل هوران.مدیر داخلی شرکت و یکی از دوستانم"

منو نایل بهم زل زده بودیم.خیلی جالبه!دیگه خبری از اون تتو ها نبود اون حلقه ها گوش واره هاش
حتی موهاش هم بلوند بود.رنگی که یه زمانی من میخواستم روی موهای نایل تست کنم ولی نتونستم بگم.خاطره ی وقتی که چطور نزدیک بود یه ادکلن رو توی اون فروشگاه بهم بندازن جلوی چشمم ظاهر شد و باعث شد من یه لبخند کوچیک روی لبم پیدا بشه.
لیام اون رو به سمت مبلی که اونجا بود هدایت کرد.نایل خودش رو جمع و جور کرد و به ظرف شکلاتی که روی میز بود زل زد.

"خیلی خوشوقت شدم از دیدنتون خانوم...واتسون"

وقتی گفت خانوم واتسون قلبم توی سینم مچاله شد.وقتی فهمیدم دیگه خبری از گفتن حرف های عاشقانش که توی گوشم نجوا میکرد نیست باعث شد که بخوام همینجا سیل اشک راه بندازم.

Bad boy《N.H》Where stories live. Discover now