بعد از اینکه از خواب بلند شدم وسایل صبحونه رو آماده کردم.قهوه جوش رو برداشتم و توی دوتا فنجون ریختم.روی صندلی نشستم و دوتا قاشق شکر توی قهوه ام ریختم،همونجوری که قهوه رو هم میزدم به اتفاقات دیشب فکر میکردم.همونجوری خیلی سریع پیش رفت.یه حس بدی دارم انگار که قرار یه اتفاقی بیوفته.به خاطر استرسم به دستشوئی نیاز پیدا کردم.بعد از اینکه کارمو انجام دادم به سمت در رفتم دستگیره در رو گرفتم که انگار یه چیزی به سمت گلوم هجوم آورد و گلوم رو میسوزوند.سریع به طرف سینک رفتم و اجازه دادم محتویات معده ام از دهنم خارج بشه.نایل که تو حموم بود صدای عوق هایی رو که میزدم رو شنید و به طرف اومد.موهام رو جمع کرد و توی دستش مشت کرد در همین حال کمرم رو هم می مالید.دهنم رو آب کشی کردم و دستم دهنم رو پاک کردم.
"یهو چی شد؟!"
نایل پرسید و با تعجب همراه ترس یک ابروش رو بالا داد.سرم رو تکون دادم و به بیرون رفتم و دوباره پشت میز آشپزخونه نشستم.یه دونه دونات برداشتم و همراه قهوه ام خوردم ولی یاد یه فاجعه افتادم و باعث شد همه چیو تف کنم بیرون.چند بار سرفه کردم و به قفسه سنیم ضربه میزدم.نه نه اصلا امکان نداره!وای خدایا!چرا هرچی بدبختی ئه برای منه!؟توی همین فکرا بودم که سرم سنگین شد و آشپزخونه دور سرم چرخید و صدای نایل که اسمم رو میگفت مبهم شد و بعد همه چیز و همه جا تو تاریکی فرو رفت!
****
به خاطر نور سفیدی که بالای سرم بود چشمم اذیت میشد و باعث میشد پلکام رو از هم باز کنم.چشمام رو باز کردم و اولین چیزی رو که دیدم موهای صورتی قرمز نایل بود که پشتش به من بود و داشت با یه دختر بلوند که روپوش سفید پوشیده بود و فکر کنم پرستار بود حرف میزد.سوزشی توی دست سمت راستم حس کردم.بهش نگاه کردم که آستینم بالا بود و لوله پلاستیکی سفید بهش بهش وصل بود و اون لوله به یک سرم.من از حال رفتم؟!شواهد که اینطوری نشون میده.وقتی یاد اون اتفاق بد افتادم دوباره سرم گیج رفت ولی این کوتاه بود وقتی که نایل سمتم اومد و دستای بزرگش رو توی دستای سرد و بی جون من قرار داد."جس...تو الان توی بیمارستانی.حالت خوبه؟"
حتی وقتی بهش نگاه میکنم یه احساس عجیب تنفر و عذاب وجدان میاد سراغم.سرم رو تکون دادم و اجازه دادم قطره اشکی از چشم های پر شدم راه گونم رو طی کنه.نایل با تعجب بهم نگاه کرد و یه لبخند کوچیک زد و با شستش اشکم رو پاک کرد.یه خورد به سمتم نیم خیز شد و گونم رو بوسید.توی گوشم گفت
"هانی.این فقط یه سرم سادست من پیشتم"
وای خدایا!اون واقعا فکر میکنه من فقط به خاطر یه سرم انقدر حالم خرابه!؟این همه آدم توی دنیا این کار کثیف رو انجام میدن برای چی فقط این اتفاق برای من بیوفته!؟معلومه چون اونا کاندوم یادشون نمیره!ازش بدم میاد.!اگه اون اتفاقی که فکر میکنم پیش بیاد نمی بخشمش.من نمیتونم و نمی خوام به همین زودی مسئولیت یه بچه رو به عهده بگیرم وقتی که میدونم وقتی بفهمه من حامله ام مثل یه آشغال منو گوشه ای پرت میکنه و منو با بچه ی توی شکمم تنها میزاره.اینجوری من میدونم از خونه رونده میشم چون مامانم واقعا سر اینجور چیزا حساسه.وقتی به خودم اومدم دیدم تموم صورتم از اشک خیس شده و نایل هم با یه کیسه از دارو اومد تو اتاق.سریع اشکام رو پاک کردم.پشت سر نایل همون دختره بلوند اومد توی اتاق و با یه لبخند مهربون سوزن سرم رو از دستم کشید بیرون و بعد یه پنبه ای که به الکل آغشته شده رو جای سوزن گذاشت و با یه چسب ثابتش کرد.