chapter13

416 43 10
                                    

بابا با یه لبخند اومد سمت ما،من انقد هیجان زده شده بودم که توان حرکت نداشتم فقط با چشمهای گرد بهش خیره شده بودم که هرلحظه بهم نزدیک تر می شد تا اونجایی که بالا سرم ایستاد دستش رو به سمتم دراز کرد و یه لبخند زد
"سلام دخ.. جسیکا"
اون دو دل بود از اینکه منو دخترش صدا کنه یانه.به مامان نگاه کردم که به یه طرف دیگه با عصبانیت نگاه می کرد ،حقم داره اگه منم جای اون بودم هیچوقت حاظر نبودم کسیو که بهم خیانت کرده رو ببینم.آروم دستشو گرفتم و تقریبا ازش کمک گرفتم تا بلند بشم چون بدنم سست شده بود و خودش به تنهایی توانایی انجام کاری رو نداشت.منو آروم توی آغوشش جا داد و با دستای زبر مردونش کمر تقریبا لختم رو نوازش می کرد.من نباید از حقیقت اینکه اون پدرمه بگذرم ولی با تعریف هایی که ماردم از اون می کنه می تونم پدرم رو به یه هیولا تشبیه کنم یه حاله ای از اشک جلوی چشمم رو می گیره و باعث میشه اطرافم تار بشن.بابام یه عطر تند مردونه زده که خیلی عالیه.توی دلم به خودم پوزخند زدم.بابا!من می تونم مردی رو که الان تو بغلشم به عنوان پدر حسابش کنم یا...
خیلی آروم از هم جدا شدیم ولی دستاش هنوز دور بازوهامن و بایه حالت ترحم ویا آسودگی نگاهم می کنه.وقتی به زن عموم وعموم نگاه کردم یه لبخند از روی رضایت روی لبهاشون بود.بالاخره بابا،سمت مامان رفت.اونا خیلی سرد باهم دست دادن و بابا روی مبلی که روبه روی منو مامان قرار داشت نشست.جو سنگینی بود انگار هیچ کس جرئت حرف زدن رو نداشت تا اینکه عموم سر صحبت رو باز کرد
"دانشگاهت چطوره عمو؟راضی هستی؟"
همه نگاه ها به سمت من برگشت، من دستامو قلاب کردم
"اممم.خوبه.فعلا که اوله ترم هستش و نمی تونم از الان راجع بهش قضاوت کنم"
عموم سرش رو تکون داد و دوباره هممون تو سکوت گم شدیم.یه بار دیگه پیرزنی که تقریبا میشه گفت مستخدم خونه بود از این سکوت مرگبار نجاتمون داد و گفت که شام حاظره.سر میز بابا رو به روی من نشسته بود و خیلی آروم غذا می خورد.تا الان من هیچ بی ادبی ازش ندیدم.این مردی که رو به رومه خیلی با تعریف های مادرم فرق می کنه.
بقیه مهمونی هم به سختی گذشت.منظورم اینه که اصلا راحت نبودم انگار هیچ هوایی وجود نداشت و اینکه انگار یکی داشت خفم می کرد.بعد از عوض کردن لباسم و نیایش قبل از خواب توی تختم رفتم و خودمو زیر پتوم قایم کردم.تو فکر بودم که نور ضعیف گوشیم یه قسمت از سقف اتاق تاریک رو روشن کرد.وقتی به صفحش نگاه کردم یه لبخند از ناکجا آباد اومد و روی لب هام نقش بست.
*من نیستم مثل اینکه خوش می گذره:(*
سرم رو تکون دادم و مشغول جواب دادن بهش شدم.مسیجی رو که میخواستم بدم آروم زیر لب می گفتم این عادتمه!
"اصلاا.دلم برات تنگ شده:(چی کار می کنی؟؟"
*منم همینطور.فوتبال می بینم*
تا نزدیکای صبح توی اتاقم تنها صدایی که شنیده می شد دینگ دینگ صدای مسیج بود.اینه عالیه که وقتتو با کسی که دوسش داری و دوستت داره بگذرونی؛ حداقل اینجوری خوشحال به نظر میرسی.
صبح به خاطر کمبود خواب سردرد مزخرفی داشتم دوست نداشتم از تخت بلند بشم برای همین مامانم صبحانه رو اورد تو اتاقم تا روی تخت بخورم.من چطور می تونم اینهمه زحمات و مهربونی رو جبرلن کنم؟؟معلومه هیچوقت.شیر گرمم رو داشتم سر می کشیدم که گوشیم زنگ خورد گوشیم رو آوردم بالا تا ببینم کی بهم زنگ زده با دیدن اسم "مستر استایلز"تمام محتویات دهنم رو تو لیوان خالی کردم.خب..ما دیشب شماره هامون رو گرفتیم تا حداقل بعضی موقع ها با هم درتماس باشیم.
"بله؟"
صدام به خاطر سرفه و خواب خیلی مسخره به نظر می رسه.
"اممم...سلام.خوبی جسیکا؟"
خب معلوم شد من عادت من من کردن رو از کی به ارث بردم.با بی حوصلگی جوابش رو دادم
"ممنون و شما؟"
"اوه.خوب تقریبا...میشه با اینکه دعوتم رو قبول کنی حالم رو بهتر کنی؟"
این پیشنهادش خیلی غیرمنتظرست.به اطراف نگاه کردم و دنبال یه بهونه بودم.
"اوه.خب....من واقعا نمی دونم چی بگم!"
"زیاد سخت نگیر جسیکا....ما می تونم باهم حداقل دوست باشیم درسته؟"
"باشه.مثل اینکه چاره ای جز قبول کردن ندارم."
"عالیه.ساعت و آدرس رو برات میفرستم عزیزم"
یه ساعت بعد من توی یکی از کافه های کلاسیک که تقریبا اطرافه شهره رسیدم.من دیر تر از میزبانم رسیدم و اون ،یعنی پدرم با یه لبخند از من استقبال کرد.کافه خیلی خوب تزئین شده.دیوار با کاغذ دیواری های کرم پوشیده شده و صفحه گرومافن هایی که روی بعضی از قسمت های دیوار هستن..میز و صندلی های چوبی و عودی که داره میسوزه ،موسیقی لایتی که داره پخش میشه، همش عالیه.به پدرم خیره شدم تا سرصحبت رو باز کنه.
"خب...از کجا شروع کنم؟ت چی میخوای بدونی؟"
"مقل اینکه شما از من دعوت کردید"
"چند سالته دخترم؟"
من چشمام رو توی حدقه چرخوندم و به خاطر این سوال مسخره یه پوزخند زدم
"واقعا من اینهمه راهو به این جا اومدم تا ازمن بپرسین که چندسالمه؟!!"
"بگو اگه میخ ای حقیقتو بدونی"
من سنم که19 ه رو بهش گفتم و اون سرشو تکون داد.
"تو 19 سالته و رابطه منو مادرت برمی گرده به 24 ساله پیش برمی گرده،ما بعد از3سال دوستی تصمیم گرفتیم که باهم ازدواج کنیم قبل از اینکه ما باهم توی یه خونه باشیم من از بیماری مادرت خبر نداشتم،اون از بیماری قلبی رنج می برد و من اصلا ازش خبر نداشتم..
دهنم رو باز کردم تا یه چیز بگم اما پدرم انگشتش رو بالا آورد تا سکوت بکنم تا اون به حرفش ادامه بده.من به این دروغ های مسخرش می خندیدم و سرمو تکون می دادم.مادر من اصلا مریض نیست فقط به خاطر راحت شدن خیال خودش سالی یک بار چکاپ کلی میشه.
"داشتم می گفتم مادرت بیماری قلبی داشت و این موضوع براش آزاردهنده نبود تا اینکه خدا تورو به ما داد،تو 9 ماه توی شکم مادرت به خوبی رشد میکردی و منو مادرت برای به دنیا اومدنت روز شماری میکردیم،بالاخره وقتش رسید و مادرت برای زایمان به بیمارستان رفت.عمل خیلی طولانی تراز حدمعمول شد،وقتی دکترها و تکنسین ها از اتاق عمل بیرون اومدن من فورا حال تو و مادرتو پرسیدم دکتر از خوب بودن حال تو بهم اطمینان خاطر داد اما..
با پشت دستش قطره اشکش رو پاک کرد و یه تک خنده زد و من فقط میتونستم با گنگی به حرکاتش نگاه کنم.این داستانارو از کجا آورده؟؟؟!!چقد خوب میتونه داستان سرایی کنه!
"اما دکتر بهم گفت که به خاطر بیماری قلبی که مادرت از قبل داشته نتونسته مقدار دارویی بیهوشی رو که بهش زدن رو بدنش تحمل کنه و اینکه اون یعنی مادرت برای همیشه مارو تنها گذاشت،این بدترین اتفاق ممکن برای من بود،یه پسر27 ساله که هیچی از پرستاری بچه نمی دونست.توی همون بیمارستان یه خانومی بچش مرده به دنیا اومد و خیلی ناراحتی می کرد اولش از تصمیم مطمئن نبودم ولی به خودم گفتم که این کار به نفع هر سه ماست.من،تو و اون خانوم که تو الان بهش میگی مادر
درحقیقت من تورو به اون خانوم دادم و اون مادر خونده ی تو شد و اون از من قول گرفت که از زندگی شما دوتا بیرون برم.من به اون قول وفا کردم تا اینکه شما هری به طوراتفاقی باهم آشنا شدید و درنهایت منجر به آشنایی منو تو شد و اینکه تو فهمیدی من پدرتم و اون خانوم و به اصطلاح مادرت سعی کرد یه سری دروغ هارو سرهم کنه تا ما نتونیم همدیگرو ببینیم ولی جسیکا،دخترم 19 سال دوری از بچت، وقتی نتونی تنها یادگاری از عشقت رو نبینی، رشد کردنش رو نبینی، واقعا سخته"
من الان توی شکم.یعنی واقعا حقیقت داره؟!باورکردنش تقریبا امکان پذیر نیست.من نمی تونم به مردی که الان روبه رومه اعتماد کنم این واقعا برای من سخته و ...غیر ممکن.فقط تنها ری اکشنی که بدنم نسبت این موضوع نشون داد قطرا اشکی بود که از چشمهای درشتم که خیره به پدرم نگاه میکردم چکید.اشکم رو با دستم پاک کردم و یه لحظه گریه میکردم و یا لحظه می خندیدم.من دیوونه شدم!سریع ازجام بلند شدم و سوار ماشین مادرم شدم ولی مثل اینکه مادرم نیست.هه!من یه عمرم با دروغ زندگی کردم.تا اونجایی که جا داشت پام رو روی پدال گاز فشار میدادم اشکام هرچندلحظه یکبار جلوی دیدمو میگرفتن.من ناله های بلند میکردم و به فرمون ماشین میزدم.وقتی به خونه رسیدم بدون توجه به مادرم با سمت اتاقم رفتم.توی راه یه تیکه از لباسم رو درمیاوردم.آخرش پام سرامیک سرد حموم رو لمس کرد.دوش آب رو باز کردم و و زیر دوش نشستم روی زمین، من الان به هیچ چیز توجه نمی کنم برای یه لحظه نگاهم به سمت تیغ میره ویه انگیزه برای من ایجاد میشه ولی نه من از تیغ میترسم.به بالا نگاه میکنم و قطره های آب توی چشمم میره.یعنی این زنی که تو آشپزخونست مادر من نیست!!!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~\
~~~~\~~~~

سیلوم!
خب چطور بود؟؟؟
آها..من تصمیم گرفتم بعد از بد بوی، آنوانتد لاو رو بزارم، اینجوری تمرکزم بیشتره و اینکه نتیجه قابل قبول تری داره.
ممنون از کسایی که میخونن نظر میزارن و امتیاز میدن واقعا دوستون دارم♥♥♥♥
بای فعلا.

Bad boy《N.H》Where stories live. Discover now