chapter10

515 50 20
                                    

(دوماه قبل.داستان از نگاه نایل)

جانت طول اتاق تاریک رو طی میکرد وتنها صدایی که شنیده میشد تق تق پاشنه های کفشش بود...پشت میز کارش نشست عصبی خندید ویه سیگار روشن کرد.بعد از چند ثانیه زیرسیگارش رو انداخت زمین.
" که منو دور میزنی؟"
جانت داد زد ودستش رو روی میز کوبوند.من،جان،مایکل و زین پریدیم.به طرف ما اومد و روبه رومون دست به سینه ایستاد وبه خودش تابی داد.
"خب پسرا براتون یه پروژه مهیج دارم.کی آمادست؟"
اگه قرار بود من جواب بدم بدون معطلی زین رو میگفتم چون اون از همه ی ما هات تره من اینو اعتراف میکنم.به غیر از این من تازه کارام و زین از من تو این کار پخته تره واینجور که معلومه این سوژه برا جانت خیلی ارزش داره.اما برخلاف تصوراتم اون(جانت)انگشت اشارش رو به سمت من گرفت.
"خب...به نظرمن تو برای این کار خوبی نایل.میدونی توهم باید مهارت پیدا کنی واینکه...تو گفتی اسپانیایی میفهمی؟"
"بله"
"عالیه...خب تو باید این کار رو انجام بدی."
سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم یعنی کاری به جز این نمیتونستم انجام بدم.اگه بخوام به زندگیم ادامه بدم باید پا روی احساساتم بزارم.جانت به زین،مایکل وجان گفت که برن اما من توی اتاق موندم واون راجع به این سوژه حرف زد.بعد از اینکه بلیط هواپیما رو گرفتم رفتم اتاقم تا وسایلام رو جمع کنم.
مشغول جمع کردن لباسام بودم که یکی اومد تو بدون اینکه سرم رو برگردونم گفتم
"برام آرزوی موفقیت کن برادر"
زین خندید وروی تختم نشست.
"متاسفم نایل ولی تو اینکار نمی تونم برات از خدا موفقیت بخوام"
"خودت میدونی من مجبورم.اگه از اینجا برم باید تو خیابونا زندگی کنم چون به جز این اتاق چیزی ندارم.تو که اینو نمیخوای؟"
"معلومه که نه.من خودم تو رو آوردم اینجا."
کنار زین روی تخت نشستم و آرنجم رو به زانوهام تکیه دادم.
"خدا خودش هم میدونه که چقد از این کار بدم میاد.اینکه با احساسات مردم بازی کنی...وای آخر شیطان صفتیه"
زین بغلم کرد.
"ما فقط اینو تا موقعی ادامه میدیم که پول کافی جمع کنیم بعد باهم میریم هرجای دنیا که شده فقط میخوایم راحت زندگی کنیم من ازت میخوام تو تواین مدت قوی باشی صبر کنی"
زین خیالم رو راحت کرد ازم جدا شد.صبح روز بعد وقتی میخواستم از جانت اجازه خروج بگیرم فهمیدم که جان و مایکل هم میان فقط یه خورده دیرترازمن قسمت بدش اینکه فهمیدم باید درس بخونم:((

||||||||||||||||||||||||||||||||
||||||||||

(داستان از نگاه جسیکا.زمان حال)

یه هفته از اون موقعی که منو نایل رفتیم کلاب میگذره البته فرقی هم نداره چون حتی اگه وقت نکنیم همدیگرو ببینیم حداقل یه تماس تلفنی داریم.پاهام رو روی میزوسط سالن گذاشته بودم وبا بی حوصلگی داشتم رمان ام رو ورق میزدم.لارا وکاترین کلاس داشتن ومن الان تنهام.دیگه داشتم از شدت سررفتن حوصلم دیوونه میشدم که تلفن اتاق که به اتاق خانم استوارت وصل میشه زنگ خورد.تو این مدتی که من اینجا هستم این اولین باریه که این اتفاق میوفته.با اخم به سمت گوشی رفتم وبرداشتم.
"الو؟"
"جسیکا واتسون؟"
"بله خانم استوارت.مشکلی پیش اومده؟"
"نه.بیا پایین برات از بارسلونا یه پاکت پست شده"
از خانم استوارت خداحافظی کردم.دوتایکی پله هارو پائین رفتم وبرای اینکه بتونم تعادل خودمو وقتی به پذیرش رسیدم حفظ کنم پیشخون بلند پذیرش رو گرفتم.خانم استوارت خنده کوتاهی کرد ومن جوابش رو با یه لبخند دادم.پاکت کرم رنگ رو روی پیشخون به طرفم کشید.از خانم استوارت تشکر کردم وهمینطور که از پله ها بالا میرفتم در پاکت رو باز کرم.یه بلیط برای بارسلونا بود.یاد مهمونی عمو اسمیت افتادم ودوباره اوقاتم تلخ شد.گوشیم زنگ خورد.وقتی اسم نایل رو روی صفحه گوشیم خوشحال شدم یه جورایی از صبح منتظر تماسش بودم.تماس رو برقرار کردم وگوشیم رو بین گوشم وشونم نگه داشتم.
"سلام...خوبی؟"
گفتم ومنتظر جواب نایل شدم.
"مثل اینکه تو ازمن بهتری."
"اصلاااا.حوصلم درحد مرگ سرفته"
حالا به اتاقم رسیده بودم.درو با پاشنه پام بستم وپاکت رو روی میز پرت کردم وروی تختم نشستم.
"دقیقا.کجا بریم؟"
"امممم.فرقی نداره."
"ناندوز بریم؟"
"باشه.کی میای دنبالم؟"
"1ساعت دیگه"
بعد از حموم یه دامن مخمل طوسی بلیز سفید ویه کت بنفش از جنس دامنم پوشیدم.موهامو دم اسبی بستم و رژ لب یاسی مو زدم.گوشیم ویبره رفت.یه اس از نایل بود.
*پائین منتظرتم عزیزم*
حتی اگه همش بازی و ادا باشه ولی شنیدن این کلمه از دهن نایل لذت بخشه.رابطه منو نایل بهتر شده دیگه دعوا نمیکنیم وبعد از اینکه کار نایل تموم شد شاید بتونیم برای هم دوستای خوبی باشیم.از در خوابگاه بیرون رفتم و آستین کتم رو بالا زدم.نایل یه شلوار کرم رنگ پوشیده بود با یه پولیور سرمه ای که روش طرح های مختلف داشت.بعد از تقریبا سه ربع رسیدیم.نایل درو برام باز کرد ومن واقعا سورپرایز شدم.بهش لبخند زدم اون انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد ورفتیم تو.پشت یه میز پیش بخاری نشستیم وبعد نایل گفت که میره سفارش بده.وقتی نایل برگشت 3تا بسته غذا دستش بود.تعجب کردم یعنی نایل یه نفر دیگه رو دعوت کرده؟!وقتی که نشست ازش سوالمو پرسیدم.
"نایل نفر سومی هم وجود داره"
نایل لحن سوالیمو درنظر نگرفت وبه شوخی گفت.
"خدای من...من نمیدونستم دخترای امروزی با بوسیدن هم حامله میشن"
از زیر میز یه لگد به پاش زدم ونایل ناله کرد.
"تا تو باشی منحرف بازی درنیاری."
نایل همونطور که اخم کرده بود گفت
"خب بابا بی جنبه...نه مهمون ندارم.دوتاش برا من یکیش برا تو"
"تو میخوای اینهمه غذا بخوری؟!"
"تازه اگه تو به پام لگد نمیزدی شاید بیشترم میخوردم"
"ببخشید"
آروم گفتم ولی گوش های نایل تیزه حتما شنیده.
"چی؟بلندتر بگو نشنیدم"
"گفتم ببخشید"
اینبار بلندتر گفتم.هربار تن صدام بالا مرفت جوری که برا دفعه آخر یه زوج با تعجب به ما نگاه کردن.به نایل چشم غره رفتم ومشغول خوردن شدم.بعد از اینکه غذامون تموم شد من رفتم بیرون تا نایل حساب کنه.وقتی اومد بیرون فورا ازش تشکر کردم ونایل درجوابش گونمو بوسید.لرزش عجیبی حس کردم ولی به خودم یادآوری کردم که من فقط دارم به نایل کمک میکنم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~
سلام گایز!
این قسمت خوب بود؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
اممم.نظر ورای یادتون نره واگه دوست داشتید دوستای نایل گرلتون رو تک کنید.
دوستون دارم

Bad boy《N.H》Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon