موهامو یه ور شونم انداختم و شال گردن پهن شیری رنگم رو دور گردنم پیچیدم آستین بلیز کاموایی گلبهی رنگمو کنار زدم تا بتونم ساعت رو چک کنم.ساعت7:30دیقه صبحه و نیم ساعت دیگه هواپیما بلند میشه البته اگه تاخیر های همیشگیشو نادیده بگیرم.با پاهام ضرب گرفته بودم ویکم استرس داشتم.یعنی اتفاقی افتاده؟؟پوففففف.مثل اینکه زود اومدم. دست به سینه نشستم به صندلی فلزی فرودگاه تکیه دادم.استرسم باعث شده به دستشوئی نیاز پیدا کنم.چمدونم رو به پیرزنی که کنار نشسته بود سپردم و بند کیف عسلی رنگم رو روی شونم جا به جا کردم به سمت دستشوئی رفتم.بعد از اینکه راحت شدم به خودم توی آینه ای که یه طرف دیوار رو گرفته بود نگاه کردم رژم یکم پاک شده بود...از توی کیفم رژم رو برداشتم روی لبم مالیدم جوری که همه جاش پخش بشه.با یه لبخند رضایت بخش بیرون اومدم طرف صندلیم رفتم.پیرزن اونجا نشسته بود به عصای چوبیش تکیه داده بود ولی خبری از چمدون من نبود.ای وااااای بدبختی پشت بد بختی.به طرف پیرزن رفتم دولا شدم تا بتونم چهرشو واضح تر ببینم.
"ببخشید خانم اون چمدونی که بهتون گفتم چند دیقه مواظبش باشید الان نیست"
"درسته.یه مرده جوان اومد برش داشت اون گفت با تو هم سفره و اینکه میره چمدونتو به قسمت تحویل بار بده"
اون پیرزن با صدای لرزونش گفت و من با سر ازش تشکر کردم.به قسمت تحویل بارها رفتم ولی اونا پسری با این مشخصات این اطراف ندیدن.دیگه داشت گریم میگرفت که گوشیم به صدا دراومد.
"الو؟"
"سلام جس پروازت خوبه؟"
"من چمدونم رو گم کردم"
گفتم و گریه کردم دیگه تحمل اینکه بتونم بغضمو نگه دارم نداشتم.
"نگران نباش"
"چی رو نگران نباشم نیم ساعت دیگه هواپیما بلند میشه"
"بیا به آدرسی که بهت میگم"
"کری؟یا نفهمی؟میگم نیم ساعت دیگه هواپیما بلند میشه"
بیا به آدرسی که بهت میگم"
نایل حرفشرو دوباره تکرار کرد و این بار جدی تر بود.
"باشه باشه.آدرسو بهم اس کن"
دست از پا دراز تر از فرودگاه بیرون اومدم.گوشیم توی دستم ویبره رفت.برش گردوندم تا صفحش رو ببینم.آدرس رو به یکی از راننده های تاکسی دادم واون حرکت کرد.بعد از چند دقیقه راننده بغل یه خونه ویلایی بزرگ که نماش از سنگ های سفید بود و در بزرگ آهنی مشکی رنگ داشت نگه داشت.
"رسیدیم"
راننده همونطور که نگاهش به روبه روش بود گفت من سریع پولش رو دادم وبا چشم پراز تعجب به سمت اون خونه بزرگ قدم برداشتم.نایل هیچ موقع با من راجع به همچین خونه ایی حرف نزده بود یا این که من هیچ وقت فکرشو نمی کردم که نایل همچین خونه ای داشته باشه.زنگ دایره شکل رو فشار دادم وبعد از چند ثانیه چهره نایل رو دیدم.اون موهاش روی پیشونیش بود و تیشرت نداشت و یه شلوارک بسکتبال مشکی پاش کرده بود.با این وضعی که داره معلومه تازه از خواب بلند شده یا از حموم اومده.نایل از جلوی در رفت کنار تا بیام تو.در رو پشت سرم بستم و به اون نگاه کردم با حرکت سر بهم فهموند که مثل اون روی یکی از مبل ها بشینم .
"جس؟"
صدای نایل باعث شد نگاهم رو از اطراف بگیرم و بهش خیره بشم.اون با دستش یکم به موهاشحالت داد و ادامه داد"جس...من چمدونت رو برداشتم"
با چشم های گرد بهش خیره شدم.اون چمدونم رو برداشته؟!!!آخه دلیلش چیه؟اون داره باهام شوخی میکنه.
"ت تو چمدون منو...برداشتی؟!!!"
از روی مبل بلند شدم و درست رو به روش وایستم داد زدم
"آخه برای چی؟میدونی الان عموی من چی کارم میکنه اگه نرم؟نه تو هیچی نمیدنی.تو هیچی نمیدونی"
اونم بلند شد و داد زد
"چرا میدونم.میدونم که دوست دارم میدونم که اگه میرفتی نمیتونستم اینجا حتی یه دیقه بمونم اینو میدونم جس، اینو میدونم."
"دوباره چه نقشه ای داری. ها؟چرا این قدر اذیتم میکنی؟فکر میکنی من چه قدر ظرفیت دارم که بتونم این بچه بازی های تورو تحمل کنم؟چرا یه روز منو کوچیک میکنی روز دیگه میبوسی.چرا جلوی اون دوستای کثیفت بهم ابراز محبت میکنی اما وقتی از پیششون میریم محل سگم بهم نمیدی.چرا چ..."
دیگه نتونستم ادامه بدم چون لب های نایل رو روی لب هام حس کردم.لب هاش آروم تکون میخورد.
"جس خواهش میکنم منو ببوس...من دوستت دارم."
نایل روی لب هام گفت و دوباره به بوسیدنم ادامه داد.کمرم رو محکم به سینش فشار داد ومنم توی بوسیدن همراهیش کردم.بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم.چشم های نایل برق خاصی داشت شاید به خاطر اینکه بوسیدمش.
"دوستت دارم"
نایل گفت منم میخواستم بگم که منم دوستت دارم چون واقعا دوسش داشته.اگه دوسش نداشتم بی محلی هاش اذیتم نمی کرد دیشب که بهش گفتم میرم و عکس العمل خاصی نشون نداد ناراحت نمیشدم.آره من دوسش داشتم فقط این مدت داشتم تظاهر میکردم که این حس رو ندارم.دستام رو از دور گردنش باز کردم و به پائین خیره شدم نایل با دستش چونمو بالا آورد و با شستش روی چونم کشید توی چشمام نگاه کرد.
"جس دوستت دارم"
اون دوباره گفت انگار میخواست منم بهش ابراز علاقه کنم.دلم میخواست هزار باربهش بگم ولی عقلم میگفت جسیکا این یه بازیه تازست ،گولشو نخور.بین عقلو قلبم دعوا بود.همیشه هری میگه بین قلبو مغزت، قلبت رو انتخاب کن چون قلبت همیشه اونی که تو میخوای رو میگه.توی چشماش نگاه کردم و گفتم
"دوستت دارم نایل"
نایل لبخند زد و سرش رو دوباره خم کرد تا منو ببوسه ...ایندفعه با هوس بیشتری بود.نایل زبونش رو وارد دهنم کرد و روی دندونام کشید.بعد از چند دیقه از هم جدا شدیم هردو نفس نفس میزدیم.نایل اخم کرد و پرسید
"حالا واقعا میخوای بری؟"
"مجبورم...میدونی عموم از اون آدماست که اگه مجبور باشه میاد دنبالم.چاره ای ندارم"
به چمدونم که پیشخون تکیه داده شده بود نگاه کردم دستش رو بلند کردم و تا دم در با خودم کشیدم.نایل تا دم در حیاط باهام اومد.وقتی نایل در رو باز کرد دوست مو قرمزش رو دیدم.فکر کنم اسمش مایکل بود
" سلام م..."
مایکل حرف نایل رو قطع کرد و با یه تنه رفت تو.نایل مسیر رفتن مایکل رو دنبال کرد.با نگرانی توی چشمام نگاه کرد یه قدم نزدیک تر اومد و از بازوهام گرفت
"جس برو زودتر برو خواهش میکنم"
"چی شده نایل؟!"
"هیچی فقط خواهش میکنم برو"