"اه.تو یه دیوونه ای ماسکرانو"
"اون این دفعه گند زد"
برای تائید حرف نایل سرم رو تکون دادم و دست به سینه محکم به کاناپه تکیه دادم.
بعد از 3 تا گلی که به اتلتیکومادرید زد گل خوردنش تو دقیقه 83 بازی، واقعا یه چیز مزخرف و اعصاب خوردکنی بود.پاسی که نیمار به مسی داد باعث شد نایل از هیجان بلند بشه و جلو تلوزیون بایسته."گل!"
نایل با داد گفت و دستاش رو تو هوا تکون داد.به طرف من اومد و من رو محکم تو بغلش گرفت.
روی کاناپه نشست و من رو روی پاهاش نشوند و با ته موهام شروع کرد به بازی کردن.10 دقیقه آخر بازی هم تموم شد و بارسلونا 4_1 اتلتیکو مادرید رو برد.
نایل تلوزیون رو خاموش کرد و توی سکوت با موهام بازی میکرد و به یک نقطه زل زده بود.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه."چیزی شده؟"
نایل سرش رو تکون داد و به یه طرف دیگه نگاه کرد و من دستم رو از صورتش برداشتم.
"ما همینطوری نمیتونیم بشینیم و دست رو دست بزاریم.
من میخوام برم شهر.باید یه سری اطلاعات از زین بگیرم""ولی من فکر کردم وقتی صبح اونجوری راحت از خواب بلند شدی وقتی الان داشتی با خیال راحت و هیجان فوتبال نگاه میکردیم...از همه ی اینها گذشتیم"
"چه ربطی داره جسیکا!"
نایل داد زد و یه خورده تکون خورد و حالا من روی پاهاش نبودم.
از روی کاناپه بلند شدم و با چشم های درشت که ناباوری توش موج میزد بهش خیره شدم"تو به چه حقی سر من داد میزنی!اصلا میدونی همه ی این بدختی ها تقصیر توئه؟!"
سرش داد زدم و باعث شدم بالاخره به من نگاه کنه
"درسته!ولی من هم به خاطر تو کم کتک نخوردم.خیلی راحت میتونستم دنبالت نگردم و اجازه بدم اون جانت لعنتی هر غلطی دلش میخواد باهات بکنه.اصلا به من جه ربطی داشت همش زیر سر اون بابای فاکر_"
حرف نایل با سیلی که بهش زدم قطع شد و اون دستش رو روی گونش جایی که زده بودم گذاشت.صورتش از عصبانیت و تعجب قرمز شده بود.شرط میبندم قیافه من هم دسته کمی از اون نداره.
نایل سرش رو تکون داد و خیلی سریع سوییشرتش رو از روی جالباسی کهنه برداشت و از کلبه بیرون رفت.
صدای محکم در توی سرم پیچید و من چشم هام رو بستم.برای یه لحظه احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه.نزدیک ترین جای ممکن،یعنی روی کاناپه نشستم و سرم رو بین دست هام قرار دادم و اجازه دادم اشک هام راه خودشون رو برای ریختن پیدا کنن.
نمیدونم چه قدر گریه کردنم طول کشید ولی صدای جیر جیر جیرجیرک ها و نور ماه که به وسط اتاق میتابه داره نشون میده که به شب نزدیک شدیم.
باید دنبال نایل بگردم.باید تمام شجاعتی که دارم رو امشب براش خرج کنم و دنبالش بگردم.
از توی یکی از کشو های آشپزخونه چراغ قوه و یه چاقو_محض اطمینان_برداشتم و زیپ سوییرشتم رو بستم.از کلبه بیرون اومدم.
چراغ قوه رو روشن کردم و نورش رو به اطراف انداختم.چیزی یا کسی نبود.آب دهنم رو با استرس قورت دادم و چند قدم برداشتم.بعد از چند دقیقه فهمیدم بین کلی درختم و از کلبه دور شده بودم.اسم نایل رو چند بار صدا زدم ولی اثری ازش نبود.
صدای قدم های کسی رو پشت سرم احساس کردم که باعث می شد برگ های ریخته شده از درخت ها زیر پاش خش خش کنه.خواستم حرکتی بکنم اما ترسی که به وجودم غلبه کرده بود توان هرکاری رو از من گرفته بود.چراغ قوه از دستم روی زمین افتاد چشم هام رو بستم و لبم رو بین دندونام قرار دادم.
قدم هاش تند شد و حس میکنم که فاصلمون خیلی کمه.نوری که روی صورتم انداخت باعث شد یکی از چشم هام رو بازکنم و دستم رو برای محافظت چشم هام از نور جلوی صورتم بگیرم.