حس کردم یکی داره منو تکون میده یکی از چشمام رو باز کردم...لارا رو دیدم که داره بالاسرم واستاده و اسممو میگه.
گفتم:چی شده لارا؟
-گوشیت نه میزاره ما بخوابیم نه خفه میشه.جواب بده تا نترکیده.
سرمو تکون دادم و گوشیم رو برداشتم لارا غرزد ودوباره روی تختش دراز کشید.
-الو؟
صدای هری توی گوشم پیچید ومن از خوشحالی روی تختم نشستم.
-سلام...فک کنم خواب بودی...آره؟
-اشکال نداره.خب چه خبر؟
-هیچی من الان توراهم دارم میام باهم بریم بیرون.
جیغ خفیفی کشیدم واز خوشحالی چندبار زدم روی تخت.
-کی میرسی؟
-امممم....راننده همین الان از ورودی دانشگاه رد شد.تا10،20دقیقه دیگه میبینمت.
- بای
-بای
عین فنر از تختم بلند شدم ورفتم سمت حموم.موهای حالت دارم رو موس مو زدم تا همون حالت براق رو داشته باشه.تونیک سفیدم رو که روی طرح های انتضاعی گوزن سورمه ای داشت رو با یه جین سرمه ای و نیم بوت مشکیم رو پوشیدم.تصمیم گرفتم تا موقعی که هری بیاد یه کاپ قهوه بخورم.کاپ قهوه ام رو وقتی گذاشتم توی سینک آهنگی که هری وقتی بهم زنگ میزنه به صدا دراومد.باعجله رفتم سمت گوشیم وجواب دادم.
-بیام پایین؟
هری خنده کوتاهی کرد وحاظرم شرط ببندم چال های گونش معلوم شده.
-مثل اینکه خیلی وقته منتظری...آره پایین منتظرم بدو بیا پایین باید حسابی از وقتمون استفاده کنیم.
قطع کردم و سریع پله ها رو پایین اومدم توی راه به خانم استوارت سلام کردم.وقتی رفتم بیرون باد سردی به صورتم خورد ومن یکم لرزیدم.توی پارکینگ ماشین هری رو دیدم سوار ماشین شدم مثل همیشه گرم و دوست داشتنی.رفتم جلو وگونش رو بوسیدم.
-سلام به داداش جذاب خودم.
-سلام جسی.
باشیطنت پرسیدم:بگو ببینم تا الان دل چندتا دختر رو بردی؟
-جسی
هری خواست ادای عصبانی بودن رو دربیاره اما خودش هم میدونه که قابلیت اینو داره که باچشماش هزارتادختر رو هیپنوتیزم کنه.
-خب داداش جونم میخواد آبجی شو کجا ببره؟
-نمیدونم.سینما؟
-سینما.
من گفتم وهری startماشیم رو زد.ماجدیدترین فیلم هالیوود رو دیدیم ولی بازم هری دست از شیطنتش برنداشت وشخصیت هارو مسخره کرد.ما یکم توی پارک پیاده روی کردیم وراجع به دانشگاه من وکارهای هری حرف زدیم.اون برادر فوق العاده ای هستش...اون حاظر میشه به تمام حرف های من حتی مسخره ترین هاش گوش بده.مابرای شام به یکی ازرستوران هایی که نزدیک چشم لندن بود رفتیم.وقتی که سفارش هامونو دادیم هری دوباره سرصحبت رو باز کرد.
هری:امروز وقتی داشتم میومدم بابا بهم زنگ زد.
وقتی هری اینو گفت نگاهم رو ازبیرون به سمت چشم های سبزش کشیدم وبهش زل زدم.
-خب...اون چی گفت؟
-گفتش...گفتش که.
اون من من کرد ویکم ازشامپاینش رو خورد.
-گفتش چی؟
-اون گفتش که میخواد بیاد دنبالت ودیگه مجبور نیستی تو خوابگاه بمونی...یجورایی میخواد که تو پیشش باشی.
-من هیچوقت پامو تو اون خراب شده نمیزارم.
-اون پدرته جس.
هری هرموقع عصبیه یا میخواد منو قانع کنه اسمم رو اینجوری مخفف میکنه ولی ایندفه تاثیری نداره.
-هری اون لیاقت این کلمه رو نداره...اون یه آدم هوس بازه که معلوم نیست به غیراز مادرم با چندتا زن دیگه رابطه داشته.
-اون عوض شده.اون دوست داره اندازه ی جما.
-هری من هیچ موقع اون وقتی که اومدم لندن برای اینکه باهآتون آشنابشم رو یادم نمیره...اون نگاه پرنفرتی که جما مادرت حتی اون مردی که بهش میگی پدر رو یادم نمیره...من حتی هیچ موقع تنهایی هام رو یادم نمیره تو تنها کسی بودی که بهم اهمیت میدادی اما اونا توروتو اتاقت حبس میکردن تابامن حرف نزنی.اون کتک ها،زخم زبون ها...همشون یادمه.سعی نکن با اومدن دوباره من گذشته تکرار بشه.سعی نکن.
هری دستم رو گرفت تا آرومم کنه من یه لبخندزورکی زدم اما اون جوابش رو بالبخندهای بی نظیرش داد.بعدازشام هری گفت که بریم چشم لندن اما من خسته ترازاونی بودم که قبول کنم.توی راه دانشگاه من به گذشته فکرمیکردم وساکت بودم هری هم انگار حرفی برای گفتن نداشت چون اونم ساکت بود.هری توی پارکینگ پارک کرد من خیلی دوست داشتم هری به داخل اتاقم دعوت کنم اما ورود پسرها به هردلیلی ممنوعه.ازش خداحافظی کردم راه اتاقم رو درپیش گرفتم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~سلام گایز!
خب فکر کنم تو این chapterراجع به گذشته جسیکا فهمیدین.
توی chapterبعدی کل داستان ازنگاه نایل هستش ویه چیزایی روشن میشه.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
مثل همیشه comment&votsلطفا.
Ilove you so much:-)@djyasaman