خودمو کشیدمو با یه خمیازه ازجام بلند شدم...صورتمو آب زدمو یه آرایش ملایم کردم و تاپ مشکی و شلوار جین جذبمو پوشیدمو از روش سوییشرت مخصوص تیممو تنم کردم و از پله ها رفتم پایین سمت آشپزخونه ، کِوین 'داداشم' و مامان هم نشسته بودن رو صندلی و مشغول خوردن صبحونه بودن
"صبح بخـــیر"
تقریبا داد زدم
"صبح بخیر"
دوتاییشون هم زمان گفتن و لبخند زدن سریع از رو میز نون برداشتم و یکم روش مربا زدم و همونطور کیفم و انداختم رو دوشم و برگشتم سمت در خونه
"بعد از ظهر میبینمتون"
درحالی که داشتم میخوردم گفتم
"حداقل بیا صبحونتو کامل بخور"
مامانم داد زد
"اوه نه همین الانم خیلی دیرم شده"
من گفتم و از خونه رفتم بیرون از خونه تا مدرسه راه زیادی نیست و همیشه خودم میرم میام بعضی روزا هم کوین در حقم لطف میکنه و خودش منو میرسونه که کم پیش میاد این کارو بکنه...
دوییدم سمت لاکِرم ولی مثل اینکه اینجا یه مشکل کوچیک دارم!هری استایلز به لاکر من تکیه داده بود و داشت با دوستاش حرف میزد ، آب دهنمو غورت دادم و نمیدونستم چیکار کنم ولی خوب وسایلای من اونجان...و کلاسمم تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه...آروم رفتم سمت کمد و یه نفس عمیق کشیدم
"آممم...معذرت میخوام ولی میشه بری اونورتر؟"
من گفتم و از حرفم مطمئن نبودم همونطور که داشت میخندید خندشو آروم قطع کرد و برگشت سمتم
"نه"
اون گفت و شروع کرد به ادامه دادن به حرف زدن با دوستاش و من همونطور همونجا موندم و به دوروبرم نگاه کردم که چندنفر داشتن به من نگاه میکردن و یه چیزایی زمزمه میکردن...واقعا عصبانی شده بودم...
"من خیلی مؤدبانه ازت خواهش کردم که بری اونور ولی تو واقعا یه عوضی هستی و لیاقت این طور رفتار کردن نداری حالا باسن لعنتیتو تکون بده و از جلوی لاکر من برو کنار"
داد میزدم و اینارو میگفتم ولی هی این منم؟چطور جرعت کردم که اینارو به هری استایلز بگممم؟هولی شت اون حتما منومیکشه...
ابروهاشو بالا انداخت و یه قدم بهم نزدیک شد و من یه قدم رفتم عقب تر ولی به یه لاکر پشتیم خوردم و اون اومد جلو و دستشو گذاشت رو لاکر و خودشو بهم نزدیک کرد...قلبم داشت میومد تو دهنم و حس میکنم همین الانه که غش کنم ، یکی از بدشانسی هایی که تو مدرسه آورم اینه که لاکر من درست گوشه هست وگرنه من الان فرار میکردم...
"یه بار دیگه حرفتو تکرار کن باربی..."
اون آروم میگفت و گرمی نفساش به گردنم میخورد
"ل-لطفا برو اونور"
من گفتم و سعی داشتم که اون بره اونور ولی اون بدتر بهم نزدیک تر شد و از سرتا پا یه نگاه بهم انداهت یه لبخند زد
"حیف که باربی خوشگلی هستی...قسم میخورم میتونم کل هفترو باهات بگذرونم بدون اینکه خسته بشم"
اون گفت و دستاشو آورد سمت کمرم ولی عد زنگ خورد ، من همیشه از خوردن زنگ متنفر بودم ولی این سری زنگ فرشته ی نجات من بود ، اون آروم خودشو عقب کشید و یه لبخند زد و رفت اونور و با دوستاش رفتن ، همونجا نزدیک بود ولوی زمین بشم و اصلا به کسایی که از کنارم توجه میکردن توجه نکردم فقط از خدا ممنون بودم که نجات پیدا کردم
×××
"وات د فاک؟اون جلوی همه این کارو کرد؟"
اِمیلی بلند داد زد و من آروم سرمو تکون دادم
"اون یه عوضیه قبلا از بچه ها مدرسه شنیده بودم ولی باورم نمیشد"
اَشلی گفت و یه اخم کوچیک اومد رو ابروهاش
"دخترا اون چیز مهمی نبود فقط..-خفه شو کلویی اونجلوی همه تورو کوچیک کرد"
اِمیلی دوباره گفت
"من اصلا برام مهم نیست بقیه چی میگن..."
من گفتم و به خوردن غذام ادامه دادم و بعد اون چهارتارو دیدم که با خنده اومدن و از جلوی ما رد شدن و رو دو تامیز جلوتر نشستن امبلی خیلی بد بهشون نگاه میکرد ولی اونا به هیچکس توجه نکردن و من آروم خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم به اتفاق امروز فکر نکنم
"برای فردا آماده اید؟"
اشلی گفت و انگار میخواست بحث و عوض کنه
"فردا؟"
با تعجب پرسیدم
"اوه گاد نگو که یادت رفته فردا تولد نیکوله"
"هوووولی شِـــت اصلا یااااادم نبوووود ، لیاااامم میاااااد من حتی نمیدونم چی بپوووشم حالا چیکار کنم"
من با ناراحتی همرو خیلی سریع گفتم
"احمق چطوری یادت رفته بود...امروز من برای خریدن کادوش میرم خرید اگه خواستی توهم بیا"
امیلی گفت
"اوه حتما میام"
"منم میااااام"
"پس امروز ساعت پنج جلوی آپارتمان من"
امیلی گفت و منو اشلی موافقت کردیم
×××
"این چطوره؟"
امیلی گفت
"اوه احساس نمیکنی خیلی کوتاهه؟"
من گفتم و اخم کردم
"احمق جان تو قراره مخ بزنی اونم نه یه پسر عادی...اونجذاب ترین پسر مدرسس اگه به حرف من گوش ندی حتما به مشکل بر میخوری"
اون گفت ومن ابروهامو بالا انداختم
"تاحالا درموردش فکر نکرده بودم"
"اون قرارای زیادی داشته بهش اعتماد کن"
اشلی گفت و من سرمو تکون دادم ، اون یه لباس مشکی که کاملا جذب بود و تا بالای زانوم بود اشاره کرد و من رفتم و امتحانش کردم
"دختر تو فوق العاده شدییییی"
امیلی گفت
"اصلا لیامو ولش کن بیا با من"
اشلی گفت و همگی خندیدیم
"مرسی از تعریفتون ولی این فوق العاده کوتاهه م..."
میخواستم ادامه ی حرفمو بکم ولی هردوشون چشم غره رفتن.
"من همینو میخرم"
حرفمو پس گرفتم و یه لبخند فیک زدم و همونو خریدم و با دخترا از فروشگاه اومدیم بیرون...
_______________
سلام :))))
من دوباره با یه داستان جدید اومد :|
احساس میکنم تعداد کمی از این داستان خوششون بیاد ولی آدم باید هرچیزی که فکر میکنه بده هم یه بار امتحان کنه (اینو مامانم همیشه درمورد غذا خوردن میگه :|)
راجب شخصیت اصلی داستان (کلویی) باید بگم که همون اسکایلر تو Through the dark هستش ، یعنی در اصل شخصیه که من تو خیالم میتونم بهش فکر کنم شما هرکسی را میتونید بجاش بیارید
و اینکه عکس کاور اول داستان هم خودشه ^_^ باربیهههه ❤
رای بدید و نطر بدید قسمتای بعدیو زود میزارم من میرم Remember me رو آپ کنم ✌
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...