با بیشترین سرعت خودمو به سیدنی رسوندم و راه نیم ساعته رو در عرض ده دقیقه اومدم قسم میخورم اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم...هرگز...
از ماشین پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم..انقد ساکت و آروم بود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
دستمو تو موهام بردم و بخاطر اشکی که تو چشام بود همه جارو تار میدیدم میخواستم سمت ماشین برم اما نمیدونستم چه غلطی قراره بکنم نمیدونستم کجا باید برم و از کی کمک بخوام تا اینکه صدای ویبره موبایل و شنیدم و وقتی به زمین نگاه کردم روشناییشو دیدم و سریع به سمتش رفتم..اون گوشی کلویی بود آروم دولا شدم و برداشتمش و اسم کوین و رو صفحه دیدم...
لنتی من قراره به اون چی بگم...
قبل از اینکه قطع کنه گوشیو برداشتم
"کلویی معلووووم هست کدوم گوررری هستی؟؟؟؟؟مامان از نگرانی خودشو کشت"
اون گفت و من چشامو رو هم فشار دادم و لبمو گاز گرفتم
"کوین؟"
با صدای گرفتم گفتم
"هززز؟؟؟وات د فاک؟؟تو مگه الان نباید پرواز داشته باشی؟؟؟دیوونه شدی؟؟؟؟"
اون تند تند گفت و من نفس عمیقی کشیدم
"اینجا نمیشه میام خونه..باهم حرف میزنیم..."
من گفتم و سعی کردم صدای لرزونمو نشون ندم
"هرلحظه ممکنه بیان سراغت اونوقت تو داری راجب برگشتن صحبت میکنی؟؟؟؟تو باید بری هز..."
اون گفت من برای چند ثانیه مکث کردم..نمیتونم پشت تلفن بهش بگم...
"میبینمت"
بدون اینکه ادامه بدم گوشی رو قطع کردم
***
ماشینو خیلی نامنظم پارک کردم و سریع رفتم داخل خونه و برقارو روشن کردم و به دقیقه نکشید که صدای در زدن رو شنیدم و مطمئنم کوین بخاطر شنیدن صدای ماشین اومد پس سریع درو باز کردم
"تو چه مرگت شددده هری"
سریع اومد داخل و درو بست و به یقم چسبید
"ت..تو گریه کردی؟.؟"
به محظ دیدن چشام گفت و چشاش از تعجب گرد شده بود..البته من هیچوقت گریه نکردم..حداقل جلوی اونا..
هیچ جوابی ندادم و فقط بیشتر بغض کردم و اون شروع کرد به نگاه کردن اطراف
"پس ک..کلویی کجاست؟؟؟"
اون گفت و من سرمو پایین گرفتم
"اون حرومزاده ها...دزدیدنش...اونا مفهمیده بودن دارم میرم..."
من به سختی گفتم و میتونستم ببینم که اون حالش خیلی بده...
داستان از نگاه کلویی
با یه سر درد شدید بیدار شدم و بوی اون ماده ی لنتی هنوز تو دماغم بود...چشامو آروم باز کردم و برای چند ثانیه به اطرافم نگاه کردم یه اتاق با دیوارای خاکستری که یه پنجره با میله های موازی به هم داشت که باعث میشد بجز روشنایی اون لامپ کم نور یکم از روشنایی خورشید معلوم بشه..هنوز مطمئن نبودم که موقع طلوع خورشیده یا غروب و تازه متوجه شده بودم اینجا چه خبره و چه اتفاقی افتاده بود..تو چند ثانیه ی کوتاه استرس کل وجودمو برداشت و تصمیم گرفتم حرکت کنم ولی متوجه شدم دست و پام بستس و میتونستم بغض و تو گلوم حس کنم
"کمممممککککک"
با صدام که میلرزید گفتم
"کمککککک...لنتیییی کسییی اینجااا نیستتت؟؟؟"
گفتم و خودمو تکون دادم تا اینکه صدای باز شدن قفل در اومد و در باز شد
"هییی بیدار شدی"
با پوزخند گفت و من تو خودم جمع شدم و اخم کردم...اون صدا خیلی آشنا بود..انگار قبلا شنیدمش و اون یه ماسک مشکی رو صورتش بود که این امکان شناختنش و کمتر میکرد
آروم اومد سمتمو من بیشتر عقب رفتم و اون موهامو تو دستش گرفت و سرمو بالا گرفت
"صبح بخیر"
گفت و یه نگاه به صورتم کرد
"انتخاب معرکه ای بود..."
اون گفت و لبخند زد و من حتی نمیدونستم داره راجب چی حرف میزنه آب دهنمو غورت دادم و با اومدن یه صدای دیگه اون ولم کرد و دوباره رو زمین افتادم
"یه صندلی بیار رفیق...شاید اون بخواد به دوست پسر عزیزش صبح بخیر بگه"
یه نفر دیگه وارد اتاق شد و اون روی لباس مشکیش کت چرمی مشکی تنش بود و با یه شلوار جین مشکی ...چشای آبی داشت و موهای تقریبا تیره و از قیافش میتونستم تشخیص بدم چه شیطانیه...
آروم اومد سمتم و اون پسر که ماسک داشت رفت بیرون
"کلویی...چقدر بزرگ شدی"
با لبخند گفت و من نمیفهمیدم راجب چی حرف میزنه
"دو سالت که بود با پدرت همکاری میکردم...از اونموقع حدس میزدم که...انقد جذاب بشی"
با خنده گفت و بهم نگاه کرد و من با نفرت بیشتر نگاش کردم
"پدرت مرد احمقی بود دلیل مرگشم احنق بودنش بود و صد البته برادرتم به همون رفته"
با خنده گفت و من اخم کردم
"راجب خانواده ی مننن درستتت حرف بزن"
با عصبانیت گفتم و اون بیشتر خندید
"توهم مثل اونایی...با تفاوت اینکه اونا اصلا بدرد نمیخوردن...ولی تو بدرد یه چیزایی میخوری"
اون گفت و حس کردم برای چند ثانیه نفسم بند اومد...من فقط میخوام از اینجا برم
همون پسری که ماسک رو صورتش بود دوباره اومد داخل و دوتا صندلی و گذاشت وسط اتاق و منو بلند کرد
"ولممممم کنننن"
سعی کردم مقاومت کنم ولی زورش خیلی بیشتر بود و اون منو رو صندلی گذاشت و اون مرد نفرت انگیز تلفنشو دستش گرفت و شروع کرد به شماره گرفتن و گوشیو گذاشت رو بلندگو و با خنده بغل من رو یه صندلی دیگه نشست و تلفن و جلوی لبش گرفت و به من خیره شد و من همچنان با نفرت نگاش میکردم و بعد از چندثانیه اون صدای آرامش دهندشو شنیدم و نا آرومی تو صداش موج میزد ...ناخواسته اشک از چشام پایین ریخت و سعی کردم صدام درنیاد...من باید قوی باشم نباید صدام دربیاد
******
گفتم امروز زیاد آپ میکنن سر قولم موندم .-.
جبران دیر آپ کردنام :"))
عاح خدای من حالا که من همینطوری آپ میکنم رای و نظر بدید 😂❤
قسمت بعدم نت پیدا کردم سریع آپ میکنم ❤😂
عال د لاو .-.
~soha
ESTÁS LEYENDO
Barbie Girl [H.S]
Fanfic[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...