داستان از نگاه کلویی
یه سکوت وحشتناک بینمون بود و لیام خیلی نورمال به جاده خیره شده بود یه نفس عمیق کشیدم و یکم سرمو بیشتر چرخوندم و بهش خیره شدم و زدم رو پاهام که یکم توجهش جلب بشه و البته موفق شدم بهم یه نگاه انداخت
"میتونم سوالمو بپرسم؟"
من گفتم و از حرفم مطمئن بودم ولی لیام انگار گیج شده بود
"کدوم سوال؟"
اینو گفت و دنده ی ماشینو عوض کرد
"قرار بود تو رستوران ازت بپرسم!"
"اوه حتما بپرس"
اون گفت
"تو تا حالا با یه دختر سکس داشتی؟"
با پرروییت تمام گفتم و اون با چشمای گردش بهم نگاه کرد و انگار بهش فحش دادم...ینی انقدر براش سنگین بود؟!
"اوه نه نه ، من حتی به اون فکرم نمیکنم..."
اون گفت و سرشو تکون داد و من دهنم باز مونده بود من تو عمرم پسر مثل این ندیده بودم ، اون تو مدرسه یکی از پسرای جذابه و خیلی از دخترا دوست دارن باهاش باشن و اون حالا داره میگه با هیچ دختری نبوده...حتی با دوست دخترای خودش ، من معمولا دخترایی رو میبینم که باکره باشن ولی راجب پسرا هیچ نظری ندارم...
"شوخی میکنی؟؟"
من با تعجب پرسیدم و اون یه نفس عمیق کشید
"از نظر من سکس یه امر مقدسه و من واقعا نمیخوام تا قبل از ازدواج با کسی باشم...یعنی دوست دارم تنها با دختری که ازدواج میکنم باشم و من فقط مال اون باشم و اونم مال من و این واقعا برام معنی های زیادی داره"
اون واقعا این چیزارو خیلی جدی گرفته و من تنها چیزی میتونم بگم اینه که واااو خوش بحال دختری که در آینده با اون ازدواج میکنه...
"میتونی به این فکر کنی که اون دختر یا همون همسر آیندت باکره نباشه؟یعنی حاضری با همچین دختری ازدواج کنی؟"
من پرسیدم و اون یه نگاه سریع بهم انداخت و یه نفس عمیق کشید
"خوب تاحالا بهش فکر نکردم ولی میتونم بگم بستگی به اون دخترهم داره من با دخترای زیادی بودم ولی هیچکدوم دختر مورد نظرم نبودن ولی اگه بتونم درون اونو بدونم البته که به گذشتش نگاه نمیکنم"
با این حرفاش انگار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، نمیدونم چرا ولی وقتی راجب آیندم با لیام فکر میکنم میبینم من اصلا دختر ایده آلی برای اون نیستم اون یه جنتلمن واقعیه و من اون لیدی خوشبخت نمیشم اوه گااااد من واقعا نمیفهمم چرا...
یه نفس عمیق کشیدم و تکیه دادم به صندلی ولی بعد لیام وایساد و من کاملا ضد حال خوردم تازه رفته بودم تو حس برگشتم سمتش و تازه متوجه شدم که رسیدیم لیامم داشت به من نگاه میکرد یه نگاه مظلومانه بهش انداختم
"بخاطر امشب ممنونم"
من گفتم و در ماشینو باز کردم و پیاده شدم و رفتم سمت در خونه که لیام صدام کرد ، از ماشین پیاده شد و دستشو بالا گرفت که فهمیدم گوشیم تو دستشه رفتم سمتش و اونم اومد سمتم و دستمو دراز کردم که گوشی رو از دستش بگیرم و تقریبا گوشیمو لمس کردم ولی گوشیو بالا گرفت یکم از این کارش گیج شدم ودستمو بلند کردم که ازش بگیرم ولی قدش بلند تر از من بود یکی از ابروهاشو بالا داد
"میدونم تو فکرت چی میگذره فقط بهش فکر نکن"
اون گفت و من اصلا متوجه حرفش نشدم اون خیلی عجیبه گوشیمو داد بهم و آروم خندید
"فردا می بینمت"
اون گفت و برگشت سمت ماشینش و منم رفتنشو تماشا کردم...آروم کلمو خاروندم و برگشتم سمت خونه و آروم داشتم قدم میزدم که صدای ماشین شنیدم و وقتی برگشتم با ماشین هری روبرو شدم ماشین گذاشت جلوی درو ازش پیاده شد منم داشتم بهش نگاه میکردم ، نمیدونم چرا به راهم ادامه ندادم...
یه نگاه از سرتاپا بهم انداخت و اومد سمت حصارا
"کجا بودی؟"
با تعجب پرسید
"اوه باید به توهم جواب پس بدم؟"
با جدیت گفتم
"الان دقیقا ساعت یازده شبه"
اون گفت و روش تاکید کرد
"من ساعت پرسیدم؟؟"
"ببین باربی من الان اصلا حوصله ی شوخی ندارم این موقع شب با این تیپ کجا بودی؟؟؟"
"به تو هیچ...ربطی...نداره"
من گفتم و رفتم سمت خونه و درو بازکردم و محکم بستمش قیافه ی هری اون لحظه دیدنی بود ، از پله ها رفتم بالا ، سمت اتاقم و دستیگره ی درو کشیده پایین ولی بعد یه جیغ بلند کشیدم و ده متر پریدم هوا
"اوه خدا من امیلی تو اینجا چی کار میکنی؟"
من درحالی که با امیلی برخورد کردم گفتمو اون سرشو خاروند
"خوب راستش م...من میخواستم برم ولی اشلی با زین رفت و منم نخواستم مزاحمشون باشم"
اون همه ی اینارو خیلی تند میگفت و قیافمو کج کردم و پریدم تو بغلش و سعی کردم جلوی اشکام و بگیرم
"خیلی خوب شد که موندی"
من گفتم و خیلی ناراحت بودم این واقعا حس بدی داره که تو دو راهی باشی...
داستان از نگاه امیلی
کلویی یه دفعه پرید تو بغلم و من کاملا شوکه شده بودم و فکر میکردم که خیلی رفتارم ضایس اون حتما رفتارش باهام عوض میشه وقتی بفهمه من با داداشش سکس داشتم اونم رو تخت خودش ، قسم میخورم منو میکشه...
از تو بغلم اومد بیرون و با چشای سبزش با التماس تو چشام نگاه کرد
"میشه شب بمونی؟"
اون گفت و من اصلا انتظار همچین استقبالیو نداشتم
"اوه حتما...فقط تو میخوای همه چیو از اول توضیح بدی؟"
من با اشتیاق گفتم چشامو براش ریز کردم و اون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و رفت سمت تخت و خودشو روش ولو کرد
"فقط میخوام بخوابم"
اون گفت و پتورو کاملا رو خودش کشید
"خوب اول لباساتو عوض کن"
من گفتم ولی اون اصلا توجه نکرد و همونطور چشاش بسته بود
"باشه پس شب بخیر فردا تو مدرسه میبینمت"
من گفتم و داشتم میرفتم سمت در که بلند صدام کرد
"گفتییی شب میمونییی"
اون گفت و من وقتی برگشتم دیدم رو تخت نشسته
"خوب تو خیلی خسته بنظر میرسی...-خفه شووو امیلی فقط بمون"
اون گفت و من شونه هامو بالا انداختم
"باشه ولی بهتره اول لباساتو عوض کنی"
من گفتم و اون غر زد و از جاش بلند شد و رفت سمت دست شویی کیفم و گذاشتم کنار تخت و خودم رو تخت نشستم و یه نفس عمیق کشیدم ،یه خنده رو لبام اومد وقتی یاد کوین افتادم من واقعا عاشق اونم و دیگه از تظاهر کردن خسته شدم ، نمیخوام رابطمون و دیگه انکار کنم واقعا از همه چی خسته ام...همینطور تو افکارم مشغول بودم که یه چیزی پرتاب شد سمتم برگشتم و به لباسایی که جلوم بود نگاه کردم و بعد به کلویی نگاه کرد که با لباسای راحتیش پرید رو تخت از جام بلند شدم و لباسارو پوسیدم و یه دستمو گذاشتم رو سرم و به سمت کلویی برگشتم
"چطور بود؟"
من پرسیدم و اون به من نگاه کرد
"میدونی اون خیلی مثبته بیش از حد ممکن...ولی خوب من دوسش دارم،ولی مشکل من این نیست"
اون گفت و من چشامو ریز کردم
"بزار حدس بزنم مشکل تو مستر استایلزه؟"
من گفتم و اون سرشو تکون داد و برگشت و دستاشو رو صورتش گذاشت
"خدای من این واقعا مزخرفه"
اون گفت و من خندیدم و صاف خوابیدم و دستمو رو شکمم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم
"خوب میدونی فقط کافیه به خواسته ی قلبیت نگاه کنی اونموقع میتونی تصمیم درست و بگیری و قلب میتونه تو این مورد بهترین راهو بهت نشون بده..."
من درحالی که میگفتم برگشتم سمت کلویی ولی انگار خوابیده بود یعنی داشتم با خودم حرف میزدم؟؟هولی گاد چقد سریع خوابش برد...
"شب بخیر"
من با خودم گفتم و از جام بلند شدم و برقارو خاموش کردم و برگشتم سمت تخت و دستمو زیر سرم گذاشتم...واقعا خسته ام...خیلی...
________
سلام ✌
من بالاخررره نت یافتممم ، میدونم خیلی دیر به دیر آپ میکنم ولی خوب سرعت کمه...ولی به فرناز میگم آپ کنه و اینم بگم خیلی دارم رو قسمت بعدی کار میکنم فک میکنم قسمت بعدی باحال بشه :)))))))
باحال که چه عرض کنم شما باید بگید...فعلا بابای نظر بدییید زودتر آپ کنممم
×Soha×
KAMU SEDANG MEMBACA
Barbie Girl [H.S]
Fiksi Penggemar[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...