بالاخره تو یکی از راهروهای خونه از حرکت وایسادو منو به دیوار چسبوند و دوتا دستاشو دو طرفم قرار دادو رو دیوار گذاشت ، یه اخم هم رو ابروهاش بود که نشون میداد چقدر عصبیه ولی برام مهم نیست من از اون عصبی ترم...
"تو اونجا چه غلطی میکردی؟"
با عصبانیت گفت و رو هرکدوم از کلملتش تاکید داشت
"تو خودت چه غلطی میکردی؟"
پریدم بهش
"سوال منو با سوال جواب نده"
اینو گفت و عصبانیتش شدیدتر شده بود و حس میکنم اگه بهش نگم همین الان دخلم میاد...
"من فقط برای قدم زدن رفتم بیرون"
با جدیت گفتم و سعی کردم هیچ ترسی تو چهرم نباشه...
"قدم زدن،اون موقع شب؟"
اون گفت و پوزخند مسخره ای زد
"آره"
من گفتمو اون چشاسو ریز کرد
"و دلیل قایم شدنت چی بود؟؟یا چرا فرار کردی؟؟؟برای اینا هم باید دلیل خوبی داشته باشی!"
خیلی مطمئن حرف میزد و منتظر بود یه چیز کوچیک ازم ببینه...ولی من به این آسونیا بیخیال نمیشم من نمیتونم بهش بگم حتی اگه بخوام...اگه بگم نمیتونم زنده از اینجا بیرون برم اونا بخاطر یه فلش میخواستن لئو رو بکشن و اگه بفهمن اون الان دست منه حتما منو میکشن ، من هنوز کلی آرزو دارم و درحال حاضر به هیچکدومشون نرسیدم و نمیخوام نرسم...
"هری من ترسیده بودم ، وقتی صدای ماشین شنیدم واقعا ترسیدم...من اونموقع شب تنها بودم و هرکسی جای من بود همین کاری میکرد...من واقعا ترسیده بودم"
من گفتم و یه چهره ی مظلوم به خودم گرفتم ، رفت عقب و سرشو تکون داد
"امیدوارم برای همه ی سوالایی که تو ذهنم دارم جواب خوبی داشته باشی"
من گفتم اون پوزخند زد
"بهتره برگردی پیش لئو..."
با حالت مسخره ای گفت و دستمو دوباره گرفت و محکم تر از دفعه ی قبل فشار داد...اون منو درحد مرگ عصبی میکنه و من دلم میخواد یه سیلی محکم بهش بزنم ولی خوب بخاطر جرعت زیادم نمیتونم اینکارو بکنم...
اونا همه ی پنجره هارو با چوب بستن و خودشونم همه ی اطراف خونه هستن درکل فکر میکنم این خونه مخصوص شکنجس...من واقعا عصبیم...
دوست دارم چشمامو ببندم و وقتی بازشون کردم تو تختم باشم و همه ی اینا یه کابوس مسخره باشه ، کاش مامان هرگز سوییچ ماشینو بهم نمیداد...دلم برای مامانم و حتی اذیتای کوین هم تنگ شده...
هری در اتاقو باز کردو منو فرستاد داخل و من لئو رو دیدم که خواب بود و شایدم از درد از حال رفته...با اومدن افکار مزخرف قبل از اینکه هری درو ببنده برگشتمو گرفتمش و هری بهم نگاه کرد
"لطفا...میدونم که برات ارزش ندارم و خواسته ی من هم اصلا برات مهم نیست ولی خواهش میکنم ، ازت خواهش میکنم هری نزار بمیره"
من گفتم و اشک تو چشام جمع شده بود
"سعی نکن تو این کارا دخالت کنی"
اونگفت و درو بست و میتونم حس کنم گونم بخاطر ریختن اشکام داغ شده...برگشتم سمت لئو ، این همش تقصیر منه...
رفتمو کنارش نشستم همچنان داشت از پاش خون میرفت و اون تا الان خون زیادی از دست داده و اگه زودتر به دکتر نرسوننش حتما میمیره
"متاسفم"
من گفتم و امیدوارم که بتونه بشنوه ، چشام بخاطر اشکام همه جارو تار میدید...پاهامو تو شکمم جمع کردمو سرمو بردم داخلشو شروع کردم به گریه کردن...
خیلی سخته که بدونی هیچ کمکی از دستت بر نمیاد و حتی هیچکس بهت توجه نمیکنه...
×××
با شنیدن صدای چند نفر پریدمو چشامو آروم باز کردم اتاق تاریک بودو تنها چیزی که روشنش کرده بود در نیمه باز بود ...وقتی در باز رو دیدم سریع از جام پریدمو به بغلم نگاه کردم ، هیچ اثری از لئو نبود غیر ممکنه با اون وضعیتی که اون داشت فرار کرده باشه...اوهگاد امیدوارم چیزی که فکر میکنم اتفاق نیوفتاده باشه
سریع از جام بلند شدم بدنم بخاطر خوابیدن رو زمین سخت درد میکرد ولی بهش توجه نکردم و درو باز کردم ، صدای اونا بیشترو بیشتر میشد به سمت حال رفتم وقتی اون صدای آشنا به گوشم خورد مکث کردم و دوباره با دقت بیشتر گوش دادم...
"اگه میدونستم هرگز نمیزاشتم اینطوری بشه"
هولی گاد اون خودشه...به راهم ادامه دادمو وارد اتاق نشیمن شدم ، اون درست پشتش به من بود و همونجا وایساده بود و بقیه ی پسره هم روبروش بودن که با وارد شدن من همشون بهم نگاه کردن که باعث شد اونم برگرده...
اسک تو چشام جمع شدو نمیدونم دقیقا چه حسی باید داشته باشم...
"کلویی"
اون گفت و یه نگاه از سرتاپا بهم انداخت و انگار عصبی بود
"کوین"
من گفتمو طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش ، دستشو دورم حلقه کردو سرمو بوسید
"هییشش ، من اینجام"
اون گفت و صداش یه حس آرامش بهم میداد ، حالا دارم میفهمم که چقدر دلم براش تنگ شده بود...درسته که باهم نمیسازیم ولی اون برادرمه و من عاشقشم...
صورتمو گرفتو سرشو چسبوند به سرم
"دیگه لازم نیست گریه کنی...من اومدم که ببرمت"
اون گفت و همون لحظه یاد لئو افتادم...من حتی نمیدونم اون الان زندس یا نه
"چه بلایی سر لئو اومده!"
کوینو کنار زدمو گفتم
"کلویی انقدر تو کارای ما دخالت نکن تا الانشم گند زدی به همه چی خانمی"
لویی گفتو دست به سینه نشست و من برگشتم سمت کوین که خیلی عادی بود و معلومه که اونم از همه چی خبر داره...
"کوین...توهم میدونستی؟"
من گفتمو اخم کردم
"وقت رفتنه"
با جدیت گفت
"پس میدونستی!توهم با اینایی درسته؟وگرنه اینجا نمیومدی"
"دیگه داری کلافم میکنی"
اون گفت و اومد سمتم و دستمو گرفت و به سمت در رفت و درو باز کردو به سمت ماشینش رفت و درشو باز کردو منو انداخت توشو خودش از سمت دیگه نشست ، ماشینو روشن کردو پاشو گذاشت رو گازو باسرعت حرکت کرد...
تو تمام راه بی صدا گریه میکردم نه بخاطر خودم اصلا برای من اتفاقی نیوفتاده که بخاطرش گریه کنم ، تمام این اشکای مزخرف بخاطر اینه که احساس میکنم از همه ضربه خوردم حتی از برادرم...ولی من به این سادگی بیخیال نمیشم
باهم وارد خونه شدیم ، تمام برقا خاموش بود کوین یکی از برقارو روشن کرد میخواستم برم تو اتاقم که دستمو گرفتو منو به سمت خودش چرخوند و بازومو گرفت
"ازت میخوام همه ی اتفاقایی که افتادو فراموش کنی..."
اوه گفت و با چشمای آبیش تو چشام نگاه کرد
"کوین لئو...-هییییش دیگه نمیخوام راجبش بشنوم بهتره با فراموش کردنش جلوی آسیب دیدن دیگران رو بگیری...اگه میخوای بقیه هم مثل لئو نشن امیدوارم بفهمی چی میگم!"
اون گفت و من سرمو تکون دادم
"برو دوش بگیر استراحت کن فردا هم نمیخواد مدرسه بری"
دوباره گفتو من بدون اینکه چیزی بگم از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم که برقش خاموش بود ، برقو روشن کردم و یه نفس عمیق کشیدم...اون فکر میکنه فراموش کردن به همین راحتیه...
دستمو تو جیب شلوارم کردمو اون فلشو تو دستم گرفتم
"فکر نکنم فعلا بتونم فراموشش کنم"
با خودم گفتمو رفتم سمت کتابخونم و بزرگترین کتابو برداشتم که هری پاتر بودو بازش کردمو فلش و گذاشتم داخلش و کتاب و سرجاش برگردوندم فکر میکنم این بهترین جا برای قایم کردنش باشه...
میدونم کاری که دارم میکنم خطرناکه ولی من حتی اگرم بخوام نمیتونم اونو بهشون تحویل بدم ، هرگز نمیتونم...
××××××××××
مرسی از همه ی نظر هاتون واقعا که واقعا بهم انرژی میده ^_^
خوب میخواستم این آخر راجب شخصیتای داستان صحبت کنم پسرای واندی که خودشونن ، کوین (داداش کلویی) لوک همینگزه (از گروه 5sos) اشتون همون اشتون (از گروه 5sos) اشلی (دوست کلویی) اشلی بنسون و امیلی مایلی سایرس قدیمی هستش و شخصیت جدید لئو دنیل ردکلیف (همون هری پاتر خودمون) و درآخر کلویی هِیْدن پنتیر :))))))) منو نخورید لطفا :D
خوب دیگه خیلی حرف زدم :|
قسمت بعدی 65 رای :)
باتچکر❤
×Soha×
CZYTASZ
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...