کنار خیابون ماشینمو پارک کردم و ازش پیاده شدم و همونطور که نفس عمیقی کشیدم وارد قبرستون شدم و دستمو تو موهام کشیدم...
این اولین بار و شایدم آخرین باری بود که به اینجا میام...سعی کردم آدرسی که زین بهم داده بودو دقیق دنبال کنم..هوا زیادی تاریک بود و پیدا کردن اون قبر واقعا سخت شده بود با اینکه چندتا فانوس سرتاسر اینجا وصل شده بود ولی این چیزیو آسون نمیکرد
جلوتر که رفتم مطمئن شدم همونجاییم که زین گفته اما انگار یکی دیگه هم اونجا بود و تنها نبودم...اون یه دختر با موهای قهوه ای بود و با چرم مشکیش نشسته بود..
فکر می کردم اشتباه اومدم چون فکر نمیکردم غیر از کلویی و مادرش دختر دیگه ای اینجا بیاد پس تصمیم گرفتم جلوتر برم
"هی.."
من گفتم و اون سریع برگشت و با ترس بهم نگاه کرد و یکم به سمت عقب رفت
"هی هی آروم باش..من فقط..م..من فقط.."
میخواستم ادامه حرفمو بزنم که تازه متوجه شدم اون کیه و یه اخم کوچیک کردم
"هری!"
اون گفت و صداش گرفته بود و چشای آبیش تو تاریکی شب میدرخشید و کاملا پف کرده بود
"امیلی..."
من گفتم و میتونستم به یاد بیارم که اون یکی از دوستایه کلوییه البته من اونو قبل از کلویی میشناختم...ما یه زمان باهم هم کلاسی بودیم و خب چون اون درسش همیشه بهتر از بقیه بود و من افتضاح بودم مجبورم میکردن باهاش کلاس خصوصی بگیرم..خیلی وقته که از اونموقع میگذره و تقریبا بعد از اونموقع منو اون هیچ مکالمه ای نداشتیم
"تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟"
من پرسیدم و اخم کردم و اون لبشو گاز گرفت و داشت سعی میکرد که گریه نکنه
"تو خودت اینجا چیکار میکنی؟"
اون گفت و نفس عمیقی کشید
"خب شاید اومدم با یکی از بهترین دوستام خدافظی کنم...من حتی نتونستم خودمو به خاک سپاریش برسونم"
من گفتم و نفس عمیقی کشیدم و اون سرشو تکون داد
"اوه...متوجه نشدم که نبودی.."
اون اروم گفت
"اره..متوجه نشدی...حتی وقتی اومدمم متوجه نشوی تا موقعی که صدات کنم..."
اون سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
"کوین هیچوقت بهم نگفته بود که دوست دختر داره..."
لپمو از داخل گاز گرفتم و میتونستم حس کنم که اشکاش داره پایین میاد
"همیشه از این ناراحت بودم که نمیخواست کسی بفهمه که باهمیم...ولی الان حاضرم همه چیمو بدم که برگرده...حتی اگه دیگه نخواد باهام باشه"
اون گفت و صداش خیلی بم بود .دماغشو بالا کشیدم و سعی کرد اشکاشو پاک کنه..آروم رفتم سمتش
"میتونم بفهمم چقدر سخته..."
من گفتم و سرمو پایین انداختم
"نه...هیچکس نمیتونه بفهمه..هیچکس نمیفهمه چون عشقش اون زیر نیست"
به قبر اشاره کرد و اشکاش بیشتر پایین ریخت
"هیچکس نمیتونه بفهمه چون مجبور نیست هرشب یواشکی بیاد اینجا و هرروز طوری وانمود کنه که انگار فقط برادر دوستش مرده و اون کوین...اون مال من نیست..."
اون زد زیر گریه و من آروم رفت سمتش و دستمو دور کمرش حلقه کردم و سعی کردم آرومش کنم و خدای من...قلبم از درون داشت آتیش میگرفت .
"متاسفم.."
بعد از چند دقیقه آروم زمزمه کردم و اون آروم از تو بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد
"نه...من متاسفم..."
اون گفت و اشکاشو پاک کرد
"بیا..میرسونمت خونه..."
من گفتم و اون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و من اخم کردم
"ببین...اصلا جالب نیست که یه دختر تنها ، این موقع شب اینجا باشه قطعا کوین هم نمیخواد دوست دخترش اینجا بمونه...خب؟"
من گفتم و اون یه نگاه به قبر کوین کرد و بعد سرشو تکون داد
"ماشین بیرون پارکه...منتظرت میمونم"
گفتم و شروع کردم به رفتن سنت در خروجی و خب...درسته که اومده بودم برای خدافظی...اما شاید این آخرین فرصت باشه..برای هرچیزی...
نشستم تو ماشین و روشنش کردم و بعد از حدودا سی ثانیه اون اومد و نشست تو ماشین و من حرکت کردم
"کجا باید برم؟"
من پرسیدم
"خیابون رز روبروی پارک گرندویو"
اون گفت و من سرمو تکون دادم
"رابطت..با کلویی چطوره؟"
اون گفت و حالا من فهمیدم ک اونم از همه چی باخبره
"تاجایی که یادمه آخرین بار آرزوی مرگمو کرد.."
گفتم و یه لبخند فیک زدم
"چی؟؟؟شوخی میکنی؟؟؟"
اون با تعجب گفت
"تاحالا انقدر جدی نبودم"
من گفتم و اون کاملا برگشت سمتم
"اون خیلی دوست داره..."
امیلی گفت و من با لبخند برگشتم سمتش
"دیگه نداره..."
نفسمو بیرون دادم و کنار پارک گرندویو پارک کردم و اون اروم از ماشین پیاده شد و درو بست و برگشت سمتم
"هری...اون هر حرفی زده از عصبانیت زده ولی من باهاش صحبت میکنم راضیش میکنم...من به عشقم نرسیدم ولی حداقل کاری که میتونم بکنم اینه که به بقیه کمک کنن گه برسن.."
اون گفت و لبخند تلخی زد
"امیلی..دیگه زمانی نیست...من برای فردا شب بلیطمو تمدید کردم..."
من آروم گفتم
"چی؟؟؟"
سررمو اروم تکون دادم
"سعی کن خوشحال باشی...قطعا کوین نمیخواد ناراحتیتو ببینه..."
من گفتم و اون یکم عقب رفت و قبل از اینکه چیزی بگه حرکت کردم و رفتم سمت خونه...داستان از نگاه امیلی
یکم عقب رفتم و میخواستم چیزی بگم تا شاید اون از رفتن منصرف بشه اما خب واقعا نمیدونستم چی بگم حتی نمیتونستم درست فکر کنم چون هرلحظه کوین جلوی چشام بود ..
هری حرکت کرد و من دیگه هیچی نگفتم ..تنها چیزی که الان به فکرم میرسید رفتن پیش کلویی بود میدونم رفتن پیش کلویی حالمو بدتر میکنه ولی نمیتونستم بزارم همه چی بدتر بشه یه چند دقیقه تا سر خیابون قدم زدم تا از اونجا یه تاکسی بگیرم..میخواستم مطمئن شم قبل از هری میرسم پس تا جایی که میتونستم آروم رفتم و وقتی به سر خیابون رسیدم اولین تاکسی ای که جلوم وایساد سوار شدم و آدرس خونه ی کلویی رو بهش دادم و نفس عمیقی کشیدم
آینمو از تو کیفم دراوردم و هنوز معلوم بود که گریه کردم نفس عمیقی کشیدم و لوازم ارایشمو از تو کیفم برداشتم و سعی کردم یکم به خودم برسم تا عادی بنظر بیام با اینکه هنوز خیلی معلوم بود ولی بهتر از قبل بود..
سر خیابون از ماشین پیاده شدم تا کامل مطمئن شم هری داخله خونشه
وقتی جلوی در خونه کلویی رسیدم دیدم که ماشین هری پارکه و حتی برق خونشم خاموش بود پس دوییدم سمت خونه و چند بار پشت هم در زدم و موهامو پشت گوشم گذاشتم تا موقعی که در باز شد و با کلویی روبرو شدم
"امیلی!"
اون با تعجب گفت و من سریع رفتم داخل خونه و دستشو گرفتم
"باید باهم حرف بزنیم..."
-------
من این پارتو خیلی وقته نوشتم فقط ازونجایی ک نت کیریه نمیتونستم بزارمش :| لنتی خب امیدوارم خوشتون بیاد نظررر یادتون نرههههه😂💙
YOU ARE READING
Barbie Girl [H.S]
Fanfiction[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...